خاطراتی از دوستان شهید عبدالرزاق نوری صفا

خاطراتی از دوستان وهمراهان شهید حجت الاسلام والمسلمین شیخ عبدالرزاق نوری صفا
نریمانی از دوستان شهید:
جمع کثیری از شیعیان عاشق ولایت مسکن مألوف خویش در ایران عزیز را ترک نموده و به قصد مجاورت با امامان معصوم خویش در عتبات عالیات به کشور عراق مهاجرت نموده بودند تا گرد غربت از ضریح تابناک آن ستارگان درخشان آسمان ولایت بزدایند، اما این قانون طبیعت است که مرغان روز کور شب پرست، تاب دیدن شعاع طلایی خورشید تابان را ندارند و چنین بود که خفاشان ظلمت آشیان بعثی که دیگر نمی توانستند حضور این چهره های تابناک را در آستان عصمت و طهارت امامان بر حقشان را تحمل کنند در هجومی وحشیانه این میهمانان حریم ولایت را به زور اسلحه از آشیانه هایشان بیرون راندند.
جمع زیادی از جوانان و مردان گرفتار سیاهچال های حزب بعث شدند و کودکان و پیران به گونه ای غیر انسانی و بدون هیچگونه سر پناه و آذوقه ای آواره کوه و دشت گشته و در مزرهای ایران رها شدند.
آزاد کوه اصفهان برای پذیرایی ازاین خانواده های داغدار و آواره تجهیز گشته بود و نوری صفا در این میان شمع جمعی بود که خود می سوخت و به دیگران نور می داد .
بر سر کودکان آواره ای که دست های شیطانی دشمن بعثی گرد یتیمی بر چهره شان پاشیده بود ، دست نوازش می کشید و پیرزن داغداری را که در فراغ جوان برومند خود می گریست، به گرمی دلجویی می کرد.
به سر انگشت عطوفت دانه اشک از سیمای پیرمرد آواره می چید و با بازوی همت و حمیت بستر آرامش و تسکین را برای این میهمانان دل شکسته می گستراند.
به یکایک خیمه ها سرمی زد و با لهجه شیرین عربی که داشت با آنان ساعت ها به گفتگو می نشست تا بار دیگر سکینه قلب را میهمان دل های پاک آنان کند.
من که از این همه تحرک و تلاش و نگرانی و بی تابی حاجی به شگفت آمده بودم، روزی به او گفتم: حاج آقا چرا اینقدر نگران هستید و بی قراری می کنید و او در پاسخ گفت: من خود مولود کربلایم و اکنون حال این مرغان مهاجر را که از آشیانه های مطهر خویش رانده شده اند، از عمق جان درک می کنم و چنین بود که نوری صفا تا آخر ایستاد و همدم و همراز آنان باقی ماند.

انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسیده بود و عناصر ضد انقلاب که از تلاش های خود در راه توقف سفینه نهضت حسینی و یا انحراف آن از مسیر اصلی نتیجه های نگرفته بودند، در واپسین روزهای حیات ننگینشان در قالب گروهک های چپ، راست و التقاطی در بندر انزلی گرد هم آمده بودند تا این بار نفیر شوم خود را از شمال کشور اسلامی سر دهند. شهید حجت الاسلام روحانی از سوی دفتر حضرت امام (ره) مأموریت یافته بود تا با تشکیل گروهی معروف به گروه ضربت، این نفیر نفرت انگیز را در حلقوم خفه کند .
شهید بزرگوار حاج آقا نوری صفا به همراه همسر محترمه اش در گروه حضوری چشمگیر و فعال داشت. ایشان علاوه بر فعالیت های ارشادی در حرکت های نظامی نیز بسیار خوش می درخشید. گروه درحرکتی قاطعانه عوامل استکبار را دستگیر می نمود و با تشکیل داد گاه های انقلابی این جرثومه های فساد را به کیفر می رسانید.
اما آنچه در کشاکش خون و نبرد زیبا و به یاد ماندنی بود ،حرکت های ارشادی و الهی آقای نوری صفا بود که تحسین همگان را برمی انگیخت. هرگاه دادگاه گروه یکی از این محاربین را به اعدام محکوم می کرد، حاج آقا در اقدامی خیرخواهانه تلاش می کرد تا این عنصر گمراه و معاند را در آخرین لحظه های زندگی به توبه وادار کند و ذکر توحید را بر زبان او جاری سازد. شاید که مستوجب رحمت الهی گردد.
روزی یکی از این افراد که به اعدام محکوم شده بود، در آخرین ساعات حیات ننگینش در برابر اصرار حاج آقا برای توبه و گفتن شهادتین مقاومت می کرد و هر قدر حاج آقا از او می خواست که قبل از اعدام توبه کند و بگوید: لا اله الا الله، او امتناع نموده و می گفت هر گز چنین چیزی نخواهم گفت.
چند لحظه بیشتر به اعدام او باقی نمانده بود. حاج آقا این بار با کمی تندی به او گفت: آخرچه چیزی را نمی گویی؟ و او با لجاجت در واپسین دم حیات گفت: نمی گویم لا اله الا الله. حاج آقا با رضایت خندید و گفت: همین قدر که گفتی کافی است.

آقای مختار از همکاران وهمرزمان شهید:
خدا بندگان مومن خودش را دوست دارد وحاج آقا نوری صفا هم از خوبان درگاه احدیت بود. یادم می آید شرق کشور بودیم و قرار بود عملیات انجام شود. از صبح زود نیروها در منطقه جمع شده بودند و در تب و تاب عملیات بودند. حتی بعضی از یگانهای بسیج با تجهیزات کامل و از شب قبل آماده بودند تا با شنیدن رمز عملیات، اشرار و اجنبی را تار و مار کنند.
منطقه عملیاتی ما به نام حضرت زینب (س) بود. صبح که عملیات شروع شد، دیدم حاج آقا با تعدادی از برادران آمد. لباس رزم به تن کرده بود و عمامه به سر داشت. گرما گرم عملیات بود که در آن شلوغی منطقه دیدم ایشان به سرعت از ماشین پیاده شد، گلنگدن اسلحه را کشید و به طرف بالای تپه رگبار گرفت. همزمان با تیراندازی ایشان متوجه شدم که چند نفر به سرعت در پشت تپه از نظر ناپدید شدند، اما حاج آقا دست نکشید. در حالیکه می دانستیم جانباز شیمیایی است و دچار ناراحتی، شروع به دویدن به سمت بالای تپه کرد و در همان حال به برادران دستوراتی می داد. خلاصه مطلب در همان روز ما را از کمین دشمن اجنبی نجات داد، در حالیکه رگبار گلوله هایی که به ایشان نشانه رفته بود، ماشین ایشان را سوراخ سوراخ کرده بودند. آن روز به لطف خدا و امدادهای غیبی و از جان گذشتگی حاج آقا نوری صفا، اشرار عقب نشینی کردند و سلاح هایشان که در گوشه و کنار تپه ماهورها برای جنگ با نیروهای مخلص حزب ا… مستقر شده بود، به دست برادران بسیجی افتاد. بعد از این جریان و پایان عملیات داخل چادر نشسته بودیم و بچه ها از فداکاری و روحیه رزمی حاج آقا تعریف می کردند. یکی از برادران با دیدن حاج آقا گفت: ما بعد از این بدون شما به عملیات نمی رویم. ایشان تبسمی کرد و گفت: انشاء ا… شما بروید، من هم پشت سر شما می آیم.

این بزرگوار به معنای واقعی عالم بود و همین ویژگی باعث شده بود که با اقشار مختلف جامعه ارتباط برقرار کند. در همه موارد هم نظرشان خدا بود و کمک به نظام مقدس خودمان. یادم است به مناسبتی خاص، جشنواراه ای ورزشی در استادیوم زاهدان بر قرار بود. یکی از برنامه ها اجرای ورزش باستانی بود. از حاج آقا تقاضا کردند، اگر صحبتی پیرامون ورزش دارند، بگویند. وقتی ایشان شروع به سخنرانی کرد و رابطه ورزش باستانی را با خلق و خوی مردم ما و همچنین تاریخ و دلیل وجود آن و اولین پهلوان عالم هستی، حضرت علی بن ابی طالب را تفسیر و توجیه کرد، ورزشکارانی که با آن هیبت ورزشکاری در استادیوم جمع شده بودند، برای ایشان صلوات فرستادند و مرشد، با گفتن احسنت زنگ گود را به صدا در آورد.
این نشان می دهد که دارای اطلاعات وسیع و علم روز هستند. بعضی از ورزشکاران بعد از پایان مراسم نزد حاج آقا آمدند و گفتند: حاج آقا ما بعد از سی – چهل سال تجربه و در گود چرخیدن، این مطالب را نمی دانستیم. حاج آقا با نرمی و تواضع پاسخ داد: انشاء ا.. که می دانستید، بنده فقط دوباره یادآوری کردم.

برادر نریمانی ازدوستان شهید:
حاج آقا امید انقلاب و چشم و چراغ دل همه بود. همه ما می دانیم با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی دل مزدوران داخلی و خارجی به درد آمد. ما ابتدا سکوت کردیم، آنچنان که هر کاری که توانستند، انجام دادند و به حساب نادانی آنها گذاشتیم. اما وقتی اینها در بندر انزلی هم پیمان شدند که حکومت خدایی ما را نابود کنند، دیگر طاقت همه تمام شد. همان روزها بود که حاج آقا نوری صفا از دفتر حضرت امام ماموریت گرفت تا به حکم شرع و صلاح مملکت، این بلوایی را که ابر قدرتها حمایتش می کردند، خاموش کند.
حاج آقا با تدبیر و اندیشه والایی که داشت، با تشکیل یک گروه ضربت، منسجم از بچه های خوب و مخلص در بندر انزلی مستقر شد. ایشان در آن مدت چنان محیط امنی را فراهم کرد که ما از زبان فریب خوردگان هم که تسلیم می شدند، می شنیدیم که چه با لیاقت عمل می کنند. البته ایشان خیلی از این فریب خوردگان را به راه آورد. گاهی اوقات می دیدیم که حاج آقا نیمه شب می آمدند و می خواهند با زندانی یا زندانیها حرف بزنند. شاهد بودم که گاهی اوقات تا سپیده صبح پای درد دل این فریب خورده می نشست و فردا همان آدمی که به هیچ صراطی مستقیم نمی شد، قرآن را می بوسید و حتی درخواست می کرد در کنار ما باشد. واقعا این لحظات پر شکوه بود. با شروع جنگ تحمیلی، ایشان از بندر انزلی به جبهه های جنوب عزیمت کرد و بعد از مدتی به افتخار جانبازی نایل گردید.
اما از عطوفت و انسانیت این مرد خدا بگویم. کسی که چون کوه محکم بود و قلبی به روشنی و زلالی چشمه ها داشت. یادم است وقتی حکومت جابر بعثی، ایرانیهای مقیم عراق را به هتک حرمت از آنجا بیرون راندند، اردوگاه آزاد کوه اصفهان شاهد فریاد دلخراش مردان، زنان و کودکان بی پناه بود. آن روز همراه حاج آقا به سراغ این دردمندان رفتیم. حاج آقا اشک در چشم انداخت و مدام با گوشه عبا پاک کرد. بر سر کودکان، دست نوازش کشید و دستان نحیف پیرمردان را در دست می گرفت و اظهار همدردی می کرد. کنار پیر زنانی که با ناراحتی شیون می کردند، می نشست و به درد و دل آنها گوش می کرد. آنها با ته مانده ای از لهجه فارسی – عربی، به سران حکومت عراق نفرین می کردند. بعضی ها به عربی چیزهایی می گفتند که چون حاج آقا حرفهای آنها را می فهمید، کنارشان می نشست و گوش می کرد و قول می داد که حکومت امام خمینی نگذارد به آنها بد بگذرد. یک روز به ایشان گفتم: حاج آقا شما شب و روزتان را وفقف اینها کرده اید؛ کمی استراحت کنید. گفت: برادرم، من، خودم آواره از زمین آقا امام حسین هستم. چطور می شود حال اینها را درک نکنم.
برادری کنارم نشسته و گریه می کند. می گویم نمی خواهم اسم مرا بگویی، فقط اگر حرف من به گوش همه انسانهای دردمند رسید، بگو حاج آقا نوری صفا به همه عشق ورزید، به خصوص به خانواده های فقیر و بی بضاعت.
می گویم خاطره ای از ایشان به یاد داری؟ گوشه چشم را پاک می کند و می گوید: خاطرم هست یکی دو هفته بیشتر از شهادت حاج آقا نگذشته بود که دایی خانم من فوت کرد و از ایشان پنج فرزند یتیم باقی ماند. اطرافیان پیرامون این مسئله که چطور وضع معیشتی این بچه ها را تامین کنند، صحبت می کردند، چون آن مرحوم بی بضاعت بود و بعد از مرگش هیچ منبع درآمدی برای خانواده اش نگذاشته بود وخلاصه خیلی ناراحت بودیم. در بین ما جوانی بود که اصلا به هیچ چیز اعتقاد نداشت. اما حاج آقا نوری صفا را می شناخت. این جوان می گفت: کاش مرگ این بنده خدا در زمان حاج آقا نوری صفا رخ می داد. فقط می خواهم این را بگویم که این انسان شریف بر هر مرام و اندیشه ای تاثیر گذار بود.
نقل قول کنم از آشنایی که تعریف کرد شخصی فوت می کند و از او چهار دختر و همسرش باقی می مانند. وضعیت مالی آنها هم به قدری بد و تاسف بار بوده که مادر از فشار اندوه به بستر بیماری می افتد. وقتی حاج آقا را در جریان زندگی این زن می گذارند، با ناراحتی از این همه بی خبری، همراه خانواده به بالین آن زن می رود و بعد از پرداخت هزینه های درمان او، شغلی آبرومند برایش پیدا می کند. دخترانش را هم تحت پوشش می گیرد و تسهیلات مادی و تحصیلی در اختیارشان قرار می دهد. البته این یک نمونه از کسانی است که بنده اطلاع داشتم. اگر تحقیق کنید، می بینید سر به هزاران نفر خواهد زد.

روزی به همراه حاج آقا به یک کتاب فروشی رفتیم تا کتاب بخریم. لحظاتی در میان قفسه های کتاب گشتیم و هر کدام، تعدادی کتاب را که مطابق نیاز و سلیقه مان بود، انتخاب کردیم. با دست پر نزد فروشنده آمدیم تا پول کتابها را حساب کنیم. حاج آقا کتابها را از من گرفت و گفت: ببینم چه کتابهایی انتخاب کرده ای؟ وقتی کتابها را دید گفت: در منزل چه کتابهایی داری؟ من به طور مختصر در مورد موضوعاتی که بیشتر به آنها توجه داشتم و در آن رابطه کتاب می خریدم، توضیح دادم.
حاجی قدری با خود اندیشید و سپس تمام کتاب ها را از من گرفت و گوشه ای گذاشت. بعد هم دست مرا گرفت و با خود به سمت قفسه ای برد و قرآن نفیسی را که با کاغذ گلاسه اعلا و جلدی زیبا با حواشی و تذهیب چاپ شده برداشت و گفت: اگر می خواهی کتاب بخری این را بخر. گفتم درخانه قرآن دارم. گفت داشته باش. این یکی را هم بخر و به همسرت هدیه کن. یک جلد از آن قرآن نفیس را خریدم و به همسرم هدیه کردم. این هدیه ارزشمند برای او جالب و گرانبها بود و همان طور که حاج آقا می گفت که قرآم یعنی یک دنیا کتاب. قرآن یعنی تمام قوانین دنیا و آخرت وخلاصه قرآن یعنی همه چیز، همسرم هم گویی تمام دنیا را از من هدیه گرفته باشد همانقدر خوشحال شد. اگر چه آن روز هر چه پول داشتم صرف خرید آن جلد قرآن شد، اما هنوز هم به عنوان یادگاری گرانبها زینت بخش خانه ماست و خدا می داند این هدیه نفیس بجز برکات مادی چقدر مایه نزدیکی قلوب و استحکام بنیاد خانواده ما شده است.

برادر جانباز فاضل منصوری:
حاج آقا نوری صفا انسان خود ساخته و فاضلی بود. او دقیقا کسی بود که اسلام از او به عنوان بهترین و برترین بنده نام می برد. یادم نمی رود روزی همراه با تعدادی از جانبازان و خانواده ایشان رفته بودیم زاینده رود اصفهان. برادران با توجه به آن فضای صمیمی و لطف نظر بسیار بزرگوارانه حاج آقا نسبت به جانبازان، مشتی آب به روی حاج آقا پاشیدند، چون فکر می کردند ایشان شنا بلد نیست و از آب می ترسد.
حاج آقا هم با همه لطف و مهربانی که داشتند، با حفظ آن فضای صمیمی، با برادران جانباز مزاح می کردند. ناگهان یکی از برادران ایشان را به داخل آب هل داد. باور کردنی نبود، ایشان شناکنان تا نزدیک سد رفت و برگشت. وقتی از آب بیرون آمد، گفت: من آنچه را که اسلام دستور داده، اعم از فنون وآموزش های گوناگون فرا گرفتم؛ از جمله شنا. یکی از همین برادران که کشتی گیر هم بود، گفت: حاج آقا شما هم کشتی هم بلد هستید؟ حاج آقا گفت: انشاءا… . آن برادر گفت: پس بسم الله. حاج آقا گفت: بماند برای بعد و امتناع کرد؛ اما وقتی اصرار همگان را دید، عبا و عمامه را کنار گذاشت و گفت: به خاطر دل شما عزیزان جانباز، به دیده منت! سر شاخ شدند و کشتی شروع شد. آن برادر با اینکه در کشتی و فنون آن تبحر داشت، هر چه تلاش کرد، نتوانست ایشان را به زمین بزند، در حالیکه جثه آن برادر بسیار قوی تر از حاج آقا به نظر می رسید. در نهایت، بعد از دقایقی و با کمال تعجب، حاج آقا با استفاده یکی از فنون این رشته آن برادر را نقش زمین کرد و صدای صلوات جانبازان در آسمان طنین انداخت.
بار دیگر ایشان تاکید کرد من برای پیشبرد مقاصد اسلامی، تیراندازی، شنا، رانندگی و هر فنی که لازمه یک مسلمان است را یاد گرفتم. همه به عنوان یک درس عملی پذیرفتیم و باور کردیم.
ایشان همه وجودش تاثیر بود و به راستی که حرکات و گفتار ایشان به دل می نشست و انسان را آرام می کرد. آنچنان که همه برادران سپاه در زاهدان خدمت ایشان می رسیدند و درخواست استخاره می کردند. در چنین مواقعی هم برخورد ایشان بسیار جالب بود. وقتی درخواست استخاره می کردیم، می پرسید: خیلی عجله داری؟ مثلا می گفتیم: نه. می گفت: خیلی خوب؛ شما شماره سه هستی. بعد یاد داشت می کرد و می گفت: برو فردا بیا تا جوابش را بدهم. یک بار از ایشان پرسیدم: حاج درخواست استخاره می کنیم، ولی جواب نمی دهید. توضیح داد که: استخاره موقع خاصی دارد که بین طلوعین، نزدیک صبح یا بعد از نماز صبح بهتر جواب می دهد.روش هم این بود که آیه های قرآن را روی کاغذی می نوشت و شماره استخاره کننده را هم کنارش. حالا خوب یا بد آن را با تحلیلی از آیه یا سوره جواب می داد. در آخر برای اینکه گره ای از کار کسی باز کند، می گفت: اگر بنده را لایق دانستید، حاضرم در صورتی که از دستم بر بیاید، به شما کمک کنم. معمولا هم همه در خواست کمک داشتند و ایشان بی دریغ مساعدت می کرد.
برادر سرهنگ غنوی می گوید: حاج آقا نوری صفا کرامت داشت. بنده هیچوقت یادم نمی رود. قرار بود چند خودرو را از طریق ستاد جذب به کاشان بفرستیم که کاری را انجام بدهند. برای این منظور سه نفر از بچه های مخلص و بسیجی شهرستان قم مامور شدند که متاسفانه در پنجاه کیلومتری زاهدان تصادف می کنند و دو نفرشان شهید و یکی هم یک ماه ونیم در حالت بیهوشی در بیمارستان بستری می شود. تقریبا دکترها از او قطع امید کرده بودند. خیلی نگران و افسرده بودم. از خدا می خواستم که این برادر رزمنده به هوش بیاید و شفا پیدا کند. روزی از حاج آقا نوری صفا در خواست دعا کردم. ایشان گفت: بهتر است مرا هم پیش این برادر ببری. هر چند می دانستم فایده ای ندارد، اما قبول کردم و رفتیم. به بالین این برادر که رسیدیم، طبق معمول روزهای گذشته بیهوش بود. دیدم حاج آقا ده – پانزده دقیقه در سکوت به این برادر خیره شد. بعد در گوش او دعایی خواند که من نفهمیدم. از تعجب نمی دانستم چه بگویم. با خودم گفتم ایشان چکار می کند؟ دقایقی کنارم ایستاد و گفت: نگران نباشید. این برادر ما فرزندی دارد که چشم به راهش است، اما بدانید که خوب می شود. تنها نگرانی این برادر همین فرزندش است. حقیقتا نمی دانستیم چه می گوید، که حالا می فهمم ایشان که بودند و چه می گفتند. اما از آن برادر بگویم که به لطف خدا بعد از آن دیدار به هوش آمد و وقتی خوب شد، به نزد حاج آقا رفت و یکی از مریدانش گردید.

مادر شهید:
سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هنگانی که رژیم عراق ما را از جوار آستان مقدس سالار شهیدان ابی عبد الله (ع) و به طور کلی از کشور عراق اخراج نمود، از طریق مرز غربی وارد ایران شدیم و به مدت ده روز در اردو گاه معاودین در کرمانشا ه توقف نمودیم.
روزی مسئولین اردوگاه به تک تک خانواده ها سر زده و به همه دستور دادند که اتاقهایتان را کاملاَ تمیز و مرتب داشته باشید چون قرار است همسر و خواهر شاه برای بازدید از اردوگاه به اینجا بیایند. مسئولان دست اندرکار و ایادی رژیم منحوس پهلوی به تکاپو افتادند و با سرعت بسیار همه جا را آذین بستند و تنها برای مشاهده این دو جرثومه فساد وابسته به طاغوت بزرگ را به تمام امکانات و تجهیزات لازم مجهز ساختند تا به خیال خودشان بهره برداری تبلیغاتی بکنند؛ غافل از این که این ظاهر فریبی ها در قلب توده ها تأثیر معکوس خواهد گذاشت. سرانجام لحظه مقرر فرا رسید؛ فرح و اشرف پهلوی به همراه عده زیادی از مسئولین و همراهان وارد اردوگاه شدند. در این هنگام پسرم عبدالرزاق لب ایوان نشسته بود و در حالی که با وجود صغر سن از این همه فریب و ریا ناراحت بود، صحنه را تماشا می کرد. بازدید کنند گان به کنار عبدالرزاق رسیدند. زن شاه دستی بر سر او کشید و انتظار داشت که در پاسخ این به اصطلاح لطف بزرگ، عبد الرزاق دست او را ببوسد، اما این نوجوان شجاع محکم زیر دست او زد و فریاد کشید: می خواهم نه خودت باشی و نه شوهرت.
پس از این ماجرا اطرافیان به ما گفتند: همه شما را سر به نیست خواهند کرد. ماهم هر کس از مقابلمان می گذشت می گفتیم حتماَ به دنبال ما آمده اند. اما شهید نوری صفا همچنان بی باک و نترس بود و حتی ما را هم دلداری می داد و به پدرش می گفت: چون اینقدر می ترسید این بلاها را به سر شما آورده اند.
و چنین بود که این فرزند از کودکی نشان داد که جوهره دیگری دارد و همچون امامش پرخروش و نا آرام است.

آقای مختار از همکاران شهید:
عملیات نظامی موسوم به حضرت زینب (س) که با هدف مبارزه با اشرار منطقه شرق کشور برنامه ریزی شده بود ،آماده اجرا بود. نیروها از صبح روز قبل وارد منطقه شده بودند و مقدمات کار را تدارک می دیدند. صبح روز بعد، حاج آقا نوری صفا که با تعداد زیادی از همراهان به قصد شرکت در عملیات و نظارت بر حسن انجام کار راهی منطقه عملیاتی شده بودند ، وارد منطقه می شوند. در آستانه ورود افراد مشکوکی را که بر فراز یک تپه استقرار یافته و کل صحنه را زیر نظر دارند، مشاهده می کنند. بلافاصله به همراهان دستور توقف داده و با سرعت هر چه تمام تر عبا و عمامه را در آورده و مسلح و مهیای رزم می شوند و با یک فرماندهی دقیق و حساب شده همراهان را به سمت بالای تپه هدایت نموده و با اشرار درگیر می شوند. سرعت و دقت عمل حاج آقا در این فرماندهی آنقدر جالب و چشمگیر بوده است که دشمن با وجود اینکه از قبل بر فرازتپه کمین نموده و با آمادگی کامل بر تمام صحنه و مبادی ورودی تسلط داشته است نه تنها نمی تواند هیچگونه آسیبی به گروه برساند بلکه خود در آستانه هلاکت ناچار به فرار می شوند. فرماندهی قوی حاج آقا در این درگیری که علیرغم ضعف جسمانی از جانبازی و قلت تعداد همراهانش، دشمن کاملاَ مسلح و مجهز را در موقعیتی برتر موضع گرفته بودند، به فراری مفتضحانه ناچار کرده بود، تعجب و تحسین همگان را بر انگیخته بود.

رسول و ناصر نوری صفا برادران شهید:
در حوادث چند سال پیش منطقه بلوچستان که اشرار منطقه دست به تحرکات جدیدی زده و برخی مزاحمت ها ایجاد می نمودند، حاج آقا به شدت از برخی سهل انگاری های مماشاتی که از سوی برخی مسئولین استان در این خصوص اعمال می شد، ناراحت بودند. از طرف دیگر اطلاعات واصله هم ضد ونقیض بود و لذا در جلسات شورای تأمین استان، امکان دستیابی به یک تصمیم درست و مستدل وجود نداشت. وقتی وضعیت اینگونه می شود ،ایشان با لباس عادی و به صورت ناشناس به همراه معاون خود بیرون آمده و به قصد کسب اطلاعات راه می افتند. ماجرا را معاون ایشان این گونه تعریف کرده است که چون بیرون آمدیم، حاج آقا گفتند: این محافظین را یک جوری بگو بروند.
چون محافظین با خودروی دیگری می آمدند، من با سرعت از چند خیابان پرپیچ و خم گذشتم تا آنها ما را گم کردند. سپس با لباس معمولی وارد منطقه اشرار شدیم و به میان ضد انقلابیون رفتیم. به گونه ای که حاج آقا هم حرفهای آنها را می شنید و هم اطلاعات و آمار دقیقی تهیه کرد و حتی متوجه شد که در آینده قصد انجام چه کارها یی را دارند. بعد برگشتیم و با دردست داشتن این اطلاعات دقیق و ارائه آنها به شورای تأمین تصمیم لازم در خصوص نحوه مبارزه با این تحرکات برمبنای مشاهدات حضوری حاج آقا اتخاذ شد.

خانم بی بی روشندل، مادر یتیم واز افراد تحت حمایت شهید:
شبی از شب های ماه مبارک رمضان بود. افطاری خورده بودیم و طبق سنت هر شب بچه های فقیر محله همه در خانه ما جمع شده بودند تا در کلاس قرآن شرکت کنند. ما بیش از یک اتاق را نمی توانستیم به کلاس آموزش قرآن اختصاص دهیم و لذا چون دخترها می بایست زود تر به خانه هایشان برگردند اول برای آنها کلاس گذاشته بودیم و پسرها در اتاق نشیمن خودمان در بالا منتظر اتمام کلاس دخترها بودند. درهمین حین حاج آقا نوری صفا طبق معمول برای سرکشی به خانه ما آمدند. البته ما برگذاری این کلاس را قبلاَ با بسیج هماهنگ نکرده بودیم و حاج آقا خبر نداشتند. وقتی وارد شدند چون اتاق کلاس ما وضع خوبی نداشت و بچه ها هم بچه های فقیر و بی سر پرست بودند و سر و وضع مناسبی نداشتند، لذا ما می خواستیم ایشان را به اتاق بالا هدایت کنیم. ایشان پرسیدند که مگر در این اتاق پایین چه کسی است که من او را نمی شناسم؟ در پاسخ گفتیم: عده ای از دختران فقیر و یتیم محل که هزینه شرکت در کلاس های شهر را ندارند، اینجا برای آموزش قرآن آمده اند. حاج آقا با اصرار گفتند: نه من حتماَ باید به همین اتاق بیایم و بعد هم وارد اتاق شدند. وقتی وضع نامناسب کلاس، لباس کهنه بچه ها و بخصوص لنگه در نئوپانی را که به جای تخته سیاه استفاده می کردیم، دیدند، خیلی متأثر شدند. آن شب مفصلاَ با بچه ها صحبت کردند. به دانش آموزان ممتاز هدایایی دادند و به ما بخصوص در مورد آموزش قرآن به دختران و توجه بیشتر به فرزندان شهدا سفارش زیادی کردند. پس از آن هم به ما و بچه ها کمکهای زیادی نمودند. برای کلاس تخته سیاه تهیه کردند و برای بچه ها لباس مناسب آوردند. حتی وقتی متوجه شدند که ما در خانه تلویزیون نداریم و بچه ها برای دیدن برنامه های تلویزیون به خانه همسایه ها می روند برایمان تلویزیون آوردند و خلاصه اوضاع خانه ما و کلاس قرآن به همت حاج آقا دگرگون شد. البته شاید درست نباشد و روح این بزرگوار راضی نباشد که من این چیزها را تعریف کنم، چون ایشان تمام این کارها را به صورت پنهانی و ناشناس انجام می دادند و نمی خواستند کسی متوجه شود، اما من بعضی از الطاف ایشان را گفتم تا مردم بدانند که ایشان چه شخصیت والایی بود و جامعه ما چه مهره گرانبهایی را از دست داد.
خدا می داند بچه های کلاس قرآن آنقدر با حاج آقا مأنوس شده بودند و نسبت به ایشان علاقه داشتند که ایشان را بابا صدا می زدند و حتی تا مدتها بعد از شهادت ایشان مرتباَ از ما سراغ حاج آقا را می گرفتند و می گفتند بابای ما کو؟ هر قدرهم که ما برایشان توضیح می دادیم که حاج آقا شهید شده اند یا حاج آقا به بهشت رفته اند، باز هم بچه ها دست بردار نبودند. تا اینکه ناچار شدیم قضیه را برای برادران بسیج در میان گذاشتیم و یکی از برادران آمد و برای بچه ها مفصلاَ صحبت کرد و ماجرا را برایشان توضیح داد تا بالاخره بچه ها پذیرفتند که دیگر واقعاَ حاج آقا رفته و برنمی گردد. خدا می داند با شهادت حاج آقا، قلب بچه های محل و کمر ما خانواده های محروم منطقه شکست.