بسم الله الرحمن الرحیم
شعرا درزمان قدیم (تاقبل از۳۰۰سال پیش ) که فضای جامعه وجو غالب توده ها پیروی از خلفا ی اربعه بود وتقریبا همه مردم درمدرسه خلفا بودند وکسی جرات نداشت بگوید امام اول علی ع است واین جو غالب به قدری بود که کسی جرات وجسارت نپذیرفتن خلفا را نداشت وهرکس که علوی بود وعلی ع را دوست میداشت واو را امام بعد از نبی میدانست باید اول به خلفا اقرار میگرد وسپس ودرمرحله چهارم به علی ع میپردخت ودر این میان اغلب شعرا ازاین مسئله بهره برده ودراشعارخود ابتدا خافاء را تعریف میکردند ولی وقتی به خلیفه چهارم به حسب ظاهرکه میرسند سنگ تمام میگذارند ومرام وعقیده حود را اشکارمیکنند ونسبت به اهل بیت پیامبر ص وامام علی ع ارادت خود را بروزمیدهند برایم جالب بود اولین شاعری که ازاین رهگذار مرام خود را بیان داشته شاعر پارسی گوفردوسی است که ازاین روش برای بیان عقیده خود استفاده میکند البته لازم بذکراست که تنها کسی که جو غالب جامعه را بی توجه بوده وبی باکانه مستقیم فقط به علی ع میپردازد جناب اقای کسایی است در ادامه اشعار شعرا را میاورم تا خودتان بخوانید ودقت کنید ولذت ببرید:
جناب اقای فردوسی قرن 4(۳۱۹ه خ- مرگ۳۹۷ ه خ)است:بنگرید فردوسی درتعریف از خلفاءسه گانه دوبیت میگوید وچون به خلیفه چهارم یعنی علی ع میرسد بیش از بیست بیت میگوید:
بخش ۷ – گفتار اندر ستایش پیغمبر
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
جناب اقای جامی ۸۱۷-۸۹۸قمری
بخش ۸ – حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع)
شیر خدا شاه ولایت علی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
جناب اقای خاقانی۵۲۰- ۵۹۵قمری
هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوه دل روشن شد از مصباح لا
چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا
ور تو اعمی بودهای بر دوش احمد دار دست
کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بیمنتها
هشت خلد و هفت چرخ و شش جهات و پنج حس
چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا
چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن
از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا
جناب اقای رودکی ۳۲۴ه ق
شمارهٔ ۵۲
کسی را که باشد بدل مهر حیدر
شود سرخ رو در دو گیتی به آور
ایا سر و بن، در تک و پوی آنم
که: فرغند آسا بپیچم به توبر
جناب اقای سعدی شیراز۶۱۰قمری
چه نعت پسندیده گویم تورا؟
علیک السلام ای نبی الوری
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند عثمان شب زندهدار
چهارم علی، شاه دلدل سوار
خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست
ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زانچه من گویمت
تو را عز لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است
چه وصفت کند سعدی ناتمام؟
علیک الصلوه ای نبی السلام
جناب اقای شاه نعمت الله ولی ۷۳۰-۸۳۲هخ
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
مرد مردانه شاه مردان است در همه حال مرد مردان است
در ولایت ولی والی اوست بر همه کاینات سلطان است
سید اولیا علی ولی آنکه عالم تنست و او جان است
گر چه من جان عالمش گفتم غلطی گفتهام که جانان است
بی ولای علی ولی نشوی گر تو را صد هزار برهان است
ابن عم رسول یار خدا آن خلیفه علی عمران است
یوسف مصر عالمش خوانم شاه تبریز و میر او جان است
نه فلک با ستارگان شب و روز گرد دولت سراش گردان
دیگران گر خلاف او کردند لاجرم حالشان پریشان است
واجب است انقیاد او بر ما خدمت ما به قدر امکان است
حسب و هم نسب بُود به کمال عمل و علم او فراوان است
مهر او گنج و دل چو گنجینه خانه بی گنج ، کُنج ویران است
بر در کبریای حضرت او شاه عالم پناه دربان است
دوستی رسول و آل رسول نزد مؤمن کمال ایمان است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است نور هر دو به خلق تابان است
رو رضای علی بدست آور گر تو را اشتیاق رضوانست
یادگار محمد است و علی نعمت الله که میر مستان است
جناب اقای شاه نعمت الله ولی ۷۳۰-۸۳۲هخ
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
تا ز نور روی او گشته منور آفتاب نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار میکشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب
صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب
پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب
هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب
آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت پادشاهی میکند در بحر و در بر آفتاب
گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب
یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب
نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب
تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب
می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب
رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب
با وجود خوان انعام علی مرتضی قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب
سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایهاش نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب
سنبل زلف سیادت مینهد بر روی گل خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب
تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب
عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب
آستان بارگاه کبریایش بوسه داد در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب
تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب
نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب ذره ای از نور او میبین و بنگر آفتاب
جناب اقای شاه نعمت الله ولی ۷۳۰-۸۳۲هخ
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
از نور روی اوست که عالم منور است حسنی چنین لطیف چه حاجت به زیور است
سلطان چار بالش و شش طاق و نه رواق بر درگه رفیع جلالش چو چاکر است
زوج بتول باب امامین مرتضی سردار اولیا و وصی پیمبر است
مسند نشین مجلس ملک ملائکه در آرزوی مرتبه و جای قنبر است
هر ماه ، ماه نو به جهان مژده میدهد یعنی فلک ز حلقه به گوشان حیدر است
اسکندر است بنده او از میان جان چوبک زن درش بمثل صد چو قیصر است
گیسو گشاد و گشت معطر دماغ روح رو را نمود و عالم از آن رو مصور است
جودش وجود داد به عالم از آن سبب عالم به یمن جود و جودش منور است
خورشید لَمعه ایست ز نور ولایتش صد چشمه حیات و دو صد حوض کوثر است
نزدیک ما خلیفهٔ بر حق امام ماست مجموع آسمان و زمینش مسخر است
مداح اهل بیت به نزدیک شرع و عقل دنیا و آخرت همه او را میسر است
لعنت به دشمنان علی گر کنی رواست می کن مگو که این سخنت بس مکرر است
گوئی که خارجی بود از دین مصطفی خارج مگو که خارجی ، شوم کافر است
هر مؤمنی که لاف ولای علی زند توقیع آن جناب به نامش مقرر است
یا دست جود او چه بود کان مختصر با همتش محیط سرابی محقر است
او را بشر مخوان تو که سر خداست او او دیگر است و حالت او نیز دیگر است
طبع لطیف ماست که بحریست بیکران هر حرف از این سخن صدفی پر ز گوهر است
هر بیت از این قصیده که گفتم به عشق دل می خوان که هر یکی ز یکی خوب و خوشتر است
سید که دوستدار رسولست و آل او بر دشمنان دین محمد مظفر است
جناب اقای مولوی۶۰۴-۶۷۲هق
بخش ۱۴۰ – وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیشقدمتر باشی
گفت پیغامبر علی را کای علی
شیر حقی پهلوان پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید
اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالیطواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کردست آفتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهانستیز
از همه طاعات اینت بهترست
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رو هذا فراق
گرچه کشتی بشکند تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش زندهش کند
زنده چه بود جان پایندهش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضه الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهاند
غایبان را چون نواله میدهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند
کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در
چون گزیدی پیر نازکدل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
ور بهر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بیصیقل آیینه شوی
جناب اقای اوحدی ۶۷۳-۷۳۸هق
معجزت سنگ را زبان بخشد
بوی خلقت به مرده جان بخشد
روز محشر، که بار عام بود
از تو یک امتی تمام بود
بگرفته به نور شرع یقین
چار یار تو چار حد زمین
سر آغاز
به نام آنکه ما را نام بخشید
زبان را در فصاحت کام بخشید
به نور خود بر افروزندهٔ دل
به نار بیدلی سوزندهٔ دل
سر هر نامهای از نام او خوش
جهان جان ز عکس جام او هوش
درود از ما، سلام از حضرت او
دمادم بر رسول و عترت او
ابوالقاسم، که شد عالم طفیلش
فلک دهلیز چاوشان خیلش
ز ایزد و ما درود چون باران
به روان تو باد و بر یاران
جناب اقای اوحدی ۶۷۳-۷۳۸هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ – فی منقبه امیرالمؤمنین علیبنابیطالب کرم الله وجهه
بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری
خوش تحفهای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل تازان هوای معتدل پیش هواداران بری
با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی زان کیمیای مقبلی درده، که جان میپروری
ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری
کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری
هستی نبی را ابنعم، از روی معنی لحم و دم زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری
از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری
کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری
بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری
بر پایهٔ علم تو کس، زینها ندارد دسترس مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری
هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری
یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری
شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری
رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسهخور پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری
هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری
هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟
از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری
خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری
رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟
روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری
عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری
پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری
ای مکیان را پیش صف، وی شحنهٔ نجد و نجف هستی خلافت را خلف، از مایهٔ نیک اختری
گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمیماند بسی وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری
رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالمگیر شد عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری
ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری
گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو ای پرتوی از رای تو، آیینهٔ اسکندری
نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی» «یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»
من بستهٔ بند توام، خاک دو فرزند توام در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری
پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری
اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری
جناب اقای سنایی ۴۶۳-۵۲۵هق
مدح ابوبکر
دین حق را زابتدا زرسول جز ابوبکر کس نکرد قول
هر چه پیغمبرش زحق گفته کرده باور زصدق و پذرفته
جسم او همچو روح صافی بود با همه کس به طبع وافی بود
مشرق آفتاب صدق، دلش اثر لطف ایزد آب و گلش
محرم راز حضرت نبوی عاشق نور روی مصطفوی
جناب اقای سنایی ۴۶۳-۵۲۵هق
مدح عمر
قوت دین حق زعمّر بود خانه دین بدو معمر بود
جگر مشرکان پر از خون کرد کبرشان از دماغ بیرون کرد
از پی معدلت میان، اوبست کمر عدل در جهان، اوبست
عادت بدعت از جهان برداشت که کژی جز که در کمان نداشت
برتر از چرخ بود پایهٔ او دیو بگریختی زسایهٔ او
جناب اقای سنایی ۴۶۳-۵۲۵هق
مدح عثمان
دین شرف یافته و دنیا زین از جمال وجود ذوالنورین
منبع جود و جامع قرآن صد ف در مکرمت عثمان
آنکه همت ورای کیوان داشت جیب جان نور نقد قرآن داشت
طلعتش بوده نور هر دیده سرمهٔ شرم داشت در دیده
دلش از حرص و حقد خالی بود فلکش اختر معالی بود
جناب اقای سنایی ۴۶۳-۵۲۵هق
مدح امیرالمومنین علی(ع)
بود حیدر در مدینه علم
حافظ و خازن خزینهٔ علم
جان جود و جهان علم او بود
بحر فضل و مکان حلم او بود
زو ظفر یافته مسلمانی
ملت کفر ازو به نقصانی
«اقتلوالمشرکین» فرو خوانده
به سر تیغ حکم آن رانده
شور و شر در دیار کفرافکند
شاخ بدعت زبیخ و بن برکند
کل نفس ذائقه الموت ثم الیناترجعون
هر که آمد در این سرای غرور
همدمش محنتست و منزلگور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
جناب اقای سنایی ۴۶۳-۵۲۵هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ – در نعت علی (ع)
ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن
ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ
وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن
از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب
کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن
تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین هر که «لا» میگفت وی را میزدی بر جان و تن
تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست تا نکردی لات را شهمات و عزارا حزن
تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت شاد باش ای شاه دینپرور چراغ انجمن
گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن
لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن
مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن
فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر ناصر دین هدی و قاهر کفر و وثن
کهترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن
هیچ کس را در جهان این مایهٔ مردی نبود کو به میدان خطر سازد برای دین وطن
راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن
پای این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن
ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن
سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان تختهاشان تخته کردی حلههاشان را کفن
این جلال و این کمال و این جمال و منزلت نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن
هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن
روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن
گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن
چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن
جناب اقای فروغی بسطامی ۱۲۱۳-۱۲۷۴هق
غزل شمارهٔ ۱۳۱
عید مولود علی را تا شه والا گرفت عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت
ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب عید مولود علی عالی اعلی گرفت
عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت
تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد مهر روشن دل و مهرش به دلها جا گرفت
ظل حق را پرتو مهر علی خورشید کرد پرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفت
الحق از مهر علی آیینهٔ دل روشن است روشنی میباید از آیینه دلها گرفت
تا علی عالی از طاق حرم شد آشکار دامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفت
من غلام همت آنم که در راه علی قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت
هر که آمد بر سر سودای بازار علی مایهٔ سود دو عالم را از این سودا گرفت
کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی وین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفت
مدعی را نام نتوان برد در نزد علی کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت
از علی عالیتری در عالم امکان مجوی زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت
نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت
قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت
مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد خور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفت
آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت
معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت قلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفت
هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت
هم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتاد هم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفت
بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد آن چه احمد از احد در لیلهالاسری گرفت
من کجا و مدح مولایی که دست احمدی دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت
جان اگر مولا بخواهد، لا نمیبایست گفت آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت
هر کسی دامان پیری را به دست آورده است دست امید فروغی دامن مولا گرفت
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۹ – در مدح هژبر سالب و شهاب الله الثاقب اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام گوید
شبیگفتم خرد راکای مهگردون دانایی که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن چرا اینیک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح میسازند سوسن را به آزادی چرا موصوف میدارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل چرا ما راسترسمبندگی او راست مولایی
چهشد موجبکهزلفگلرخان را داد طراحی چه بد باعثکه روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی که میبخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشقصورتلیلی چهباعثگشت مجنون را که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔگیتی خورد تشویش شهماتی یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که کشف این حقایق کس نمیداند بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور که دربان درش را ننگ میآید ز دارایی
شهنشاهی که گر خواهد ضمیر عالم آرایش بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری کند جمشید دربانی خرد از وی کهولت میپذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیمالله گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه عنان خویش زی پستیگراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را که اینیک پاکدامن هستو آن رندیست هرجایی
نیاید بیحضورش هیچ طفلی از رحم بیرون نپوشد بیوجودش هیچکس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ مینالد وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمیخواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعتگر بجنباند ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون وگرنهبیسبب نبود فلک را لون خضرایی
از آنچون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آنکسکه ارباب طریقت را به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکیشرقو غربدهر رایکلحظه فرساید نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آنرو سایه خود را تابع خصم تو میدارد که ود را خصمنستاید به بیمثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامهگر خواهد که وصفت جمله بنگارد عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبکگردیز عزمتگر بهسنگ خاره بنشیند ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب از جانشها چون در و صفت بر زبان راند سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پایبند محنتش دارد چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید نقوش محنت و غم را به گاه مجلسآرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۷ – در مدح اسدالله الغالب علیبن ابیطالب علیه السلام و ستایش محمد شاه مرحوم
سروش غیبمگوید بهگوش پنهانی که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد که شبهه کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای کهگنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی ز جهل کافری و نخوت مسلمانی
بهگنج دل رسی آنگهکه تن شود ویران کهگنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن که با فضایل عشق اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده که مینیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس که نفس گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن که گرگ مینبرد گله را به مهمانی
جهان دهست و خرد دهخدای خرمن دوست که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن کزین دو برون هزار عالم بیمنتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کرانپذیر بود گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بیستیزهٔ جهل سرایمت سخنی فهم کن به آسانی
کرانهستی اگر هستی است چیست سخن وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی گردد به نیستی محضور نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنهپا و سرانند در ولایت عشق کهقوتشانهمهجوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان پوش همه گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه که در ولایت جان میکنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی که ز واجب کسش نداند باز اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن گذشته که مخلوق اولش گویی بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند من اولیش شناسمکه نیستش ثانی
لوای کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی که ندانم به دهر مانندت جز این صفت که بگویم به خویش میمانی
به گاه عفو تو عصیان بود سبکباری به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانمکه خواجهٔ اینی کجا سپهرت دانمکه خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان به طوع داغ ترا مینهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید که کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نهگر به جودی جودت پناه بردی نوح بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل که چو خشم تو هست شورانگیز حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزانسبکهچو مهر توهستراحتبخ به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرمکه شاه جهان به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه که در محامد او عقلکرده حسّانی
به روز کینه که پیکان ز خون نماید لعل ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی که از آنسوی طاق کیوانست رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملکسپاریّ و مملکتبخشی ز خصم گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتمکند آسمانکه ختمکند سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۵ – در توصیف زلف و تخلص بنام نامی مظهرالعجایب غالب کل غالب علیبن ابیطالب علیه السلام گوید
تو ای نیلوفر بویا که خورشیدت دلیلستی شب یلداستی مه را که بس تار و طویلستی
پناه گلشن رضوان و خلوتخانهٔ قدسی شبستان ملک یا آشیان جبرئیلستی
گهی دور قمر را دود آتشگاه نمردی گهی بر گرد گل ریحان بستان خلیلستی
گهی در بر کف موسی ترا گه طلعت یوسف ز نیل سوده پیچان موجزن دریای نیلستی
گهی در آتشوگاهی میان طشت خون اندر سیاه و سوخته مانا سیاووش قتیلستی
چو تر گردد بریزد مشک از هم بس شگفت آید به قید عاشقان ای زلف تر زنجیر پیلستی
به خلد و سلسبیلش راه نبود مرد عاصی را تو عاصیاز چهردر پابن خلد و سلسبیلشی
تو را در سایه طاووس بهشت ای سایهٔ طوبی غلطگفتمکه طوبی را به سر ظل ظلیلستی
شنیدستم که مار آید دلیل خلد شیطان را سیه ماری به سوی خلد شیطان را دلیلستی
بجز از سایهٔ تو کی توان جستن عدیل تو بهروی یار خزم زی که بییار و عدیلستی
مرا بر نیلیستی دیده شنجرفی به هجر اندر تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زیر نیلستی
قرامحمود یا خود شاملو ای طرهٔ جانان سیه خیمه ترا اندر چه گلشن وز چه ایلستی
بیفشان خویش را تا گویمت تبت کجا باشد بهخود بشکن بگویم تا به چینت چند میلستی
ز تیره ابر نوروزی همی بارد به لالستان هرا دو دیده لالستان و تو ابر بخیلستی
بههرکس وعدهٔ فردوس اعلی از تو در طاعت مگر خاک ره شاهنشه دین را وکیلستی
پناه دین حق نفس نبی مقصود حرف کن علی کایینهٔ ذات خداوند جلیلستی
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۴ – در نسبت ممکن و واجب و هژبر سالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
حمد بیحد را سزد ذاتیکه بی همتاستی واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعیکاین نه فلک با ثابت و سیارگان بیطناب و بیستون از قدرتش برپاستی
منقطعگردد اگر فیضش دمی ازکاینات هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل زینکه عالم قطرهیی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی کل شیء هالک الا وجهه پیداستی
داخل فیکل اشیا خارج عنکل شیء وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی
عکس و عاکس ظل و ذیظل متحد نبود یقین کیتواننکه شمبب و پرتوش یکتاسنی
نسبت واجب به موجودات چون شمست وضوء نی به مانند بنا و نسبت بناستی
ذاتممکن با صفاتش سوی واجب مستند از قبیل شیء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی
مجتمع چون گشت باران سیل گویندش عجب چونکه پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق شیء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علمنفس و نسبتش با جسمو با اعضای جسم از قبیل علم واجب دانکه با اشیاستی
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس باطنش بیناستیگر ظاهرش اعماستی
هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را شک نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
در تحیر انجم و دررگردگردون روز و شب در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون چونکه در وی عاشقان را جملگی سکناستی
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراهعالمیعشقستو اینرههرکه یافت بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی
هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق میکند ادراک آن هرکس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عشباشد بینیاز از وصفو بسدر وصفاو نی بهشرطو لا بهشرط و نی بهشرط لاستی
حقحق استو خلقخلق و اولاز ثانی بری ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل هر چه آید نیست واجب ممکنست کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
ماعرفنا عقل کُل با عشق کامل گفته است در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون که محدودی به وهمت هرچه آید حد تست حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
ممکنو واجبشناسینیستممکنبل محال در ظهور شمس کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع ممکن سرگشه را در سر عجب سوداستی
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن زانکهممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمهیی از وصف و مدح ممکنی که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع همچنان که حدّ واجب باطل و بیجاستی
آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
فرقهایگویند آن نبود خدا بیشک ولیک خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب ور بود واجب چرا ممکن بدانگویاستی
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود ور بود ممکن چرا بیمثل و بیهمتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
ممکن واجبنما و واجب ممکننما کس ندیده گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد درکنه ذاتشکی رسد خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی
درکمندش گردن گردان گردنکش بسی صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی
شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی
در صفهیجا چو گردد یکجهتاز بهر رزم از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
هرکه را زر قلب از خلتسرای این خلیل خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیهرو ممکن مدّاح اندر عالمین چشمدار مرحمت از عروهالوثقاستی
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۴ – در مدح هژبر سالب علیبن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه گوید
رسمعاشق نیست با یکدل دو دلبر داشتن یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن
ناجوانمردیست چون جانو سیار و ماهیار یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن
یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن
شکرستان کن درون از عشق تاکی بایدت دستحسرت چونمگس ازدور برسر داشتن
بندگیکن خواجه را تا آسمان بر خاک تو از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن
ای که جویی کیمیای عشق پرخونکن دوچشم هست شرط کیمیا گوگرد احمر داشتن
تاکی از نقلکرامتهای مردان بایدت عشوها همچون زنان در زیر چادر داشتن
ازکرامت عار آید مرد راکانصاف نیست دیده از معشوق بر بستن .به زیور داشتن
گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن
عمرو را حاصل چه از نقلکرامتهای زید جز که بر نقصان ذات خویش محضر داشتن
خود کرامت شوکرامت چند جویی زان و این تا توانی برگ بیبرگی میسر داشتن
چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند ای برادرکار طفلانست فرفر داشتن
از نبی بایدنبی راخواست کز بوجهلی است جشم اعجاز وکرامات از پیمبر داشتن
عارف اشیا را چنان خواهدکه یزدان آفرید قدرت از یزدان چرا باید فزونتر داشتن
گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده طعم شکر داشتن یا طمع شکر داشتن
در سر هر نیش خاری صدهزاران جنتست چند باید دیده نابینا چو عبهر داشتن
مردمچشم جهان مو تا توان در چشم خلق خویش را در عین تاریکی منور داشتن
دیدن خلقست فرن و دیدن حق فرضتر دیده بایدگاه احولگاه اعور داشتن
ظل یزدان بایدت بر فرق نه ظل همای تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن
پرتو حقست در هرچیز ماهی شو به طبع تا ز آب شور یابی طعمکوثر داشتن
کوش قاآنیکه رخش هستی آری زیر ران چندخواهی چون امیران اسب و استر داشتن
تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار ورنه عیسی مینشاید شد ز بک خر داشتن
میخ مرکب را به گل زن نه به دل کاسان بود در لباس خسروی خود را قلندر داشتن
دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن
غوطه گه در آتش دل زن گهی در آب چشم خویش باید گاه ماهی گه سمندر داشتن
گوهر جان را بهدست آور که زنگی بچه را مینیفزاید بها از نام جوهر داشتن
هم دوجعفر بود کاین صادق بدآن کذاب بود نیست تنها صادقی در نام جعفر داشتن
چون قلم از سر قدم ساز از خموشیگفتگو گر نمیخواهی سیهرویی چو دفتر داشتن
رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار رستگاری چیست در دل مهر حیدر داشتن
همچو احمد پای تا سرگوش باید شد ترا تا توانی امتثال حکم داور داشتن
امر حق فوریست باید مصطفی را در غدیر از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن
بایدش دست خدا را فاش بگرفتن بهدست روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن
ذات حیدر افسر لولاک را زیبدگهر تاج را نتوان شبه بر جایگوهر داشتن
از تعصب چند خواهی بر سپهر افتخار نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن
نیستی معذور بالله گرت باید ز ابلهی عیسی جان بخش را همسنگ عازر داشتن
ای کم از سگ تا کی این آهو که خواهیاز خری شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن
شیرمردی چون علی را تاج سلطانی سزاست وان زنان را یک دوگز شلوار و معجر داشتن
طفل هم داند یقینکاندر مصاف پور زال پیرزالی را نشاید درع و مغفر داشتن
خجلتت ناید ربودن خاتم از انگشت جم وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن
در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد لولیان را کی سزد در دست مزهر داشتن
زشت باشد نزلهای آسمانی پیش روی همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن
چون صراط المستقیمت هست تاکی ز ابلهی دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشن
نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بایست چشم با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن
گر چوکودک وارهی از ننگ ظلمات ثلاث آفرینها بایدت بر جان مادر داشتن
بر زمین نام علی از نوک ناخن بر نگار تا توانی نقش دل برگل مصوّر داشتن
شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او تا توانی روی گیتی را منوّر داشتن
ذرهیی از مهر او روشن کند آفاق را چند باید منت از خورشید خاور داشتن
عطرسایی چندبرخود رمزی ازخلقش بگو تا توانی مغزگیتی را معطر داشتن
رقصد از وجد و طرب خورشید در وقتکسوف زانکه خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن
علم ازو آموز کاسانست با تعلیم او نه صحیفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن
مهر او سرمایهٔ آمال کن گر بایدت خویش را در عین درویشی توانگر داشتن
طینت خویش ار حسن خواهی بیاید چون حسین در ولای او ز خون در دست ساغر داشتن
پشت بر وی کرد روزی مهر در وقت غروب تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن
زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق زآهنین شمشیر او فرضست لنگر داشتن
روی خود را روزی اواز شرق سوی غرب تافت رجعت خورشید را بایست باور داشتن
ای خلیفهٔ مصطفیای دست حق ایپشت دین کافرینش را زتست این زینت و فر داشتن
خشم با خصمت کند مریخ یا سرمست تست کز غضب یا سکر خیزد دیده احمر داشتن
غالیانویند هم خود موسی هم سامری بهر گاو زر چه باید جنگ زرگر داشتن
چرخ هشتم خواست مداحت چو قاآنی شود تا تواند ملک معنی را مسخر داشتن
عقل گفت این خرده کوکبهای زشت خود بپوش نیست قاآنی شدن صورت مجدر داشنن
گینی ارکوهی شود از جرم بالله میتوان کاهی از مهر تو با آن کُه برابر داشتن
کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر جاری از خون بداندیشان کافر داشتن
کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشبر او از عبادتهای جنّ و انس برتر داشتن
کیتواند جز توکس در روزکین افلاک را پرخروش از نعرهٔ الله اکبر داشتن
کی تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلی اژدهایی را به یک قوّت دو پیکر داشتن
شاه ما را میر شاهان کن که باید مر ترا هم ز شاهان لشکر و هم میرلشکر داشتن
خسرو غازی محمّد شه که در سنجار دهر ننگش آید خویش را همسنگ سنجر داشتن
رمیم آید مدح اوویمکه ماهان بشند گر گدایان گنج را باید مستّر داشتن
نه خجل گردم ز مدح او که دانم ذره را نیست امکان مدح مهر چهر خاور داشن
سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترک تاکه برهد ز انتظار روز محشر داشتن
شه چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پیر ای سکندر لازمست این خضر رهبر داشتن
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰ – در منقبت هژبر سالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
چند خواهی پیرهن از بهر تن تن رهاکن تا نخواهی پیرهن
آنچنان وارسته شو کز بعد مرگ مردهات را عار آید از کفن
مر بدن را رخت عریانی بپوش پیش از آن کت خاک پوشاند کفن
عشق خواهی جام ناکامی بنوش فقر خواهی کوس بدنامی بزن
داعی ابلیس را از در بران جامهٔ تلبیس را از بر بکن
تن بکاه ای خواه در تیمار جان تا بهکی جانکاهی از تیمار تن
جان مهذب ساز همچون جبرئیل تن معذب دار همچون اهرمن
شوق جان هستی دهد نه ذوق نان درد دل مستی دهد نه درد دن
ای خلیفهزاده یاد آر از پدر ای غریب افتاده بگرا زی وطن
شرزه شیری چند جری با سگان شاهبازی چند پری با عنن
می مشو مغرور اگر جویی فنا می مخور کافور اگر داری زغن
در گذر زین چار طبع و پنج حس برشکن زین هفت شوی و چار زن
گر چو دیگت هست جوشی در درون کف میار از خامطبعی در دهن
تا نشان سمّ اسبت گم کنند ترکمانا نعل را وارونه زن
آفتاب آسا به هر کاخی متاب عنکبوتآسا به هر سقفی متن
چون مگس جهدی نما شهدی بنوش چون شتر باری ببر خاری بکن
ز اقتضای نفس راضی شو که نیست اقتضایی بیقضای ذوالمنن
این نه جبرست اختیارست اینکه خوی خویش را بشناسد از درّ عدن
تا نگویی حال اگر زینسان بود چیست حکمت در تکالیف و سنن
کز محک این بس که سازد آشکار نقد مغبون را ز نقد ممتحن
چند گویی کان قبیحست این صبیح چند گویی کان لجین است این لجن
نسبت اجزا به اجزا چون دهی بینی آن یک را قبیح این را حسن
لیک چون کل را سراپا بنگری جمله را بینی به جای خویشتن
عالمی بینی چو بادام دو مغز کفر و دین هم مفترق هم مقترن
جان جدا از تن ولیکن عین جان تن سوا از جان ولیکن صرف تن
ای صنمجوی صمدگو تا بهکی در زبان حق داری و در دل وثن
هر زمان سازی خدای رنگ رنگ همچو نقش نقشبندان ختن
وین بترکاو را پس از تصویر وهم کسوت گفتار پوشی بر بدن
ایزدی را کز یقین بالاترست جهد داری تا درآری در سخن
گر خداجویی ببین با چشم سر در سراپای وجود بوالحسن
صانع کل مانع ظلم و فساد حامی دین ماحی جور و فتن
صهر احمد حیدر خیبر گشا زوج زهرا ضیغم عنتر فکن
فذلک ایجاد و تاریخ وجود مخزن اسرار و فهرست فطن
سرّ مطلق مایهٔ علم و عمل شیر بر حق دایهٔ سر و علن
از ازل جانها به چهرش مستهام تا ابد دلها به مهرش مرتهن
عقل با رایش چو سودای جنون خلد با خلقش چو خضرای دمن
خاطر او مهر حکمت را فروغ طینت او شمع هستی را لگن
مهر او رمح مهالک را زره حفظ او تیغ مخافت را مجن
نام او در مهد از پستان مام در لب کودک درآید با لبن
مینخیزد یک عقیق الاکه زرد گر بجنبد باد کینش در یمن
مینروید یکگیا الاکه سرخ گر ببارد ابر تیغش بر چمن
روز روشن خواجهٔ هر شیرمرد شام تاری خادم هر پیرزن
بسکه آب از چه کشیده نیمشب هر دو پایش را خراشیده رسن
بهر تنور ارامل نیمشب گشته با سیمین انامل خارکن
هر غریبی راکه او پرسیده حال کرده هر یادی بجز یاد وطن
هر یتیمی راکه او بخشیده مال دیده هر نقشی بجز نقش محن
مهر بردار از زبان ای مرتضی نکتهیی بنما ز سرّ مختزن
حل کن این اشکالهای تو به تو تا شناسندت خلایق تن به تن
تا به چند این اختلاف کفر و دین تا به چند این اتصاف ما و من
بازگو کابلیس و آدم از چه رو ساز کردند ارغنون مکر و فن
این چه جنگ خرفروشان بد کزو هر دو عالم پر غریوست و غرن
در جنان بر صلح چون بستند دل در جهان بر کینه چون دادند تن
از کجا صادر شد آن صلح نخست ازکجا ظاهر شد اینکینکهن
محرم و محروم را علت یکیست این چرا خائن شد آن یک مؤتمن
تا چه دید از گل که عاشق شد هزار تا چه دید از بت که عاشق شد شمن
بود اگر یعقوب راضی از قضا از چه گریان گشت در بیتالحزن
موسی ار داند که حق نادیدنی است از چه ارنی گفت و پاسخ یافت لن
ور یقین دارد که جرم از سامریست خواجه هارون را چراگیرد ذقن
ور خلیل از قدرت حق واقفست مرغکان را از چه برد سر ز تن
سوزن ار دجَال چشمت از چه رو جان عیسی شد به مهرش مفتتن
اینهمه چون و چرا را ای علی بر سر بوجهل جهلان در شکن
تا به لب ها نه چرا ماند نه چون تا ز دلها نه گمان خیزد نه ظن
الله الله ای علیّ مرتضی جلوهیی بنما وکوتهکن سخن
صلح و کین را ده به یکبار آشتی کفر و دین را کن به یک جا انجمن
آشناکن دیو را با جبرئیل آشتی ده شحنه را با راهزن
نفی را اثبات کن در نفی لا سلب را ایجاب کن در لفظ لن
حیدرا نوروز سلطانی رسید سرخ شد چون دشت ناوردت دمن
عقد انجم را فلک مانا گسیخت تا فرو بارد به شاخ نسترن
در صدفها هرچه مروارید بود ابر بستد تا فشاند بر سمن
توده توده مشک دارد ضیمران شوشه شوشه سیم آرد یاسمن
ارغنون بستست بلبل در گلو تا به گل خواند نوای خارکن
هر کسی را عیدی از سلطان رسد هم مرا عیدی ده ای سلطان من
عیدیم اینکز پریشانی مرا وارهاند همتت فخر زمن
چرخ بینش مخزن اجلال و جاه بحر دانش منبع افضال و من
حاجی آقاسی خداوندی که هست هر دو گیتی درّ لفظش را ثمن
نیک بشمر هفت نقطهٔ نام اوست اینکهگردون خواندش نجم پرن
پاسبان دولت شه بخت اوست پاسبان را کی به چشم آید و سن
کلک او لاغر شد از سودای ملک شخص سودایی کجا یابد سمن
با عدو کاری کند کلکش کهکرد بیلک رستم به چشم روی تن
چون دعای دولتش خواند خطیب مرغکان آمین کنند اندر وکن
چون ثنای خلق او راند ادیب آهوان تحسین کنند اندر ختن
خصم میگرید ز بیم کلک او همچو مرغ سوخته بر بابزن
تا بود در سنبل خوبان گره تا بود در طرّه ی ترکان شکن
زنده بادا تا ابد خصمش ولیک در عذاب و محنت و بند و شکن
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸ – در مدح امیرالمومنین علی بن بیطالب صلواه لله علیه
مبال اگرت فزاید زمانه مال و منال وگرت نیز بکاهد منال و مال منال
مبال گبر و یهودست این سرای عفن به خود چو کرم به راز اندرین مبال مبال
نه آخرت چنگال فنا بدرد چرم نه آخرتکوپال اجل بکوبد بال
شنیدهام که ز مرد بخیل و شخص سخی ز رادمردی دانا تنی نمود سوال
ز بحر فکربرآورد پرگهر صدفی چو بحر خاطر من از لال مالامال
که راد ویژه بخیلست از آنکه بهر ثواب کند ذخیرهٔ خود مال خویش را ز نوال
بخیل طرفه سخی است از آنکه بهر کسان نهد ودیعه هرآنچ زگنج و مخزن و مال
گرفتم آنکه ز ثروت همی شد هرقل سرودم آنکه ز شوکت همی شدی چیپال
ز بهرگنج مبر رنج در سرای سپنج یکی نخست به دست آر داروی آجال
ز بهر رنج فنا جادهیی بسود گزین ز بهر درد اجل دارویی شگرف سگال
گر از فنا بگریزی در آهنین باره ور از اجل به پناهی به آهنین سربال
همانت بردرد آخر چنانکهگرک بره همینت بشکرد آخر چنانکه شیر شکال
توکت بپای اگر فیالمثل خلد خاری چنان شوی که برآری چو نی هزاران نال
یکی بترس از آن دم که دم برون ناری گرت هزاران نشتر زنند بر قیفال
چو غرم گرم چرایی چرا به هوش نیی که مرگ چون یوزت میگرازد از دنبال
به چنگ اندر فلسی نه وز خیال مهی همی کُراسه بفرسودی ازگشودن فال
نعوذ بالله اگر روزگار دونپرور نهد به دوش تو یک روز رایت اجلال
چو پا بهدست ریاس نهی ز روی غرور به خیره پشت کنی برب ایزد متعال
شریعتیکنی از نزد خویشتن ابداع همی ببافه ببندیش بر پیمبر و آل
چه مایه زال رسن ریس را که پنچ پشیز به دست آمده از دسترنج چندین سال
گهی شکورکزین سیم نیم وقفکفن گهی صبور کزین خمس خمس خرج عیال
گهی ستیزه به زال سپیدمویکنی بدان صفت که به دیو سپید رستم زال
برای آنکه یکی مشت زر به چنگ آری چه مایه خون شهیدان همیکنی پامال
ز بهر آنکه ز اموال مرده بهره بری نه آه بیوه نیوشی نه نالهٔ اطفال
گهی چو بختالنصر ایلیا کنی ویران نه جز عمارت بام کنیسهات به خیال
به روز خمسین الفت بزرگ بارخدای بسنجد ار به ترازوی داوری اعمال
همت به کفهٔ عصیان چو کاه کوه سبک همت به پلهٔ طاعت چوکوهکاه چگال
دو پانزده روزت روزه گفته است خدای ز سلخ شعبان تا صبح غرهٔ شوال
به رب دو جهان هجده هزار حیله کنی که از صیام سه ده روزه برهی ای محتال
به خویش بندی به دروغ رنجهای فره سوی پزشک شوی موی موی و نالانال
ز رنج سودا سبلت کنی و خاری ریش علاج سودا جویی ز داروی اسهال
پزشک را فکنی در هزار بوک و مگر بری به کارش سیصد هزار غنج و دلال
به فریهگوییکاین رنج مر فلان را بود به شیر خر شد بهمان پزشک چاره سگال
سپس پزشک بنا آزموده بسراید که منت نیز بدین چاره نیک سازم حال
به طمع زرت دهد شیر خرت و پنداری ز سلسبیت بخشیدهاند آب زلال
خری هزار ملامت ز شیر خر خوردن بهجان و همچو خروس از طرب بکوبی بال
سه چار پنج رکوع و سه عشر دانک سجود به پنج گه گفتت مر خدای وزانت کلال
نماز شام گزاری ولی به وقت طلوع صلوه صبح نمایی ولی بهگاه زوال
نموده شیوه گنه بالعشی و الاشراق گرفته پیشه خطا بالغدو والاصال
بهجایآب خوری خمر و چای شبرین تلخ حلالگفته حرام و حرامکرده حلال
مراکه عمرکنون نیم پنجه است درست نشد ریاضت یک اربعینم از جه مجال
ز بسیت و پنج فرازم ز سی و پنج فرود وزین فراز و فرودم نه جز عذاب و نکال
چمیده بر به سرم بیست و پنج سال سپهر سپس چه دانم کم مرگ کی روان آغال
به پای جهد سپردم بسی فراز و فرود بهکام سعی نوشتم بسی وهاد و تلال
نه از فراز و فرودم بجز نفیر و زفیر نه در تلال و وهادم بجز کلال و ملال
ولیکن ارچه به قسطاس رستگاری من که بلادن را نست سنگ یک مثقال
خدای عز و جلٌ داند آنکه در همه عمر ز شکر بر نشکیبم به طبع در همه حال
از آن زمان که مرا مام نام کرد حبیب نه جز ولای حبیب خداستم به خیال
به بطن مامک و صُلب پدر خدای نهاد به چهر جدّ من از مهر ابن عمّش خال
علی عالی کاندر نبردکنده بکند بر بداندیشان را به آهنین چنگال
به راه یزدان سر داد پس بس اینش خطر بسفت احمد پاسود پس بس اینش جلال
بتول بود قرینش مگو نداشت قرین رسول بود همالش مگو نداشت همال
قضا اجابت امرش نموده در همه وقت قدر اطاعت حکمش نموده در همه حال
چو بیرضایش در تن سرست بارگرن چو بیولایش در جسم جان درس وبال
رضای بارخدایست در اوامر او که جز به وفق رضای خدا نداد مثال
بود نخستین تمثال خامهٔ ازلی اگرچهگویند ازکلک او بود تمثال
کمال قدرت حقست و نیست هیچ شکی در اینکه صورت هستی ازو گرفت کمال
ز مهر اوست در ابدان همی تمازج روح ز قهر اوست در آفاق صورت آجال
همی نپوید بیحکم او صبا و دبور همی نجنبد بی امر او جنوب و شمال
ز حزم اوست که آمد همی زمین ساکن ز بأس اوست که گیرد مدر همی زلزال
به دست ریدک قدرش سپهر چه سیاره به پای شاهد رایش شهاب چه خلخال
ستاره بیشرر فکرتش چو نقطهٔ نیل زمانه بی اثر همتش چو سقطهٔ نال
زمانه را تاند بِدهَدی به وقت کرم ستاره را یارد بِدهَدی بهگاه نوال
نه بیولایش قدر تنی نمود بلند نه بیعتابش جاهکسیگرفت زوال
طفیل اوست اگر عالی است اگر سافل مطیع اوست اگر خواری است اگر اجلال
ز کلک کاتب شد راست در صحیفهٔ الف خمیده ازکف خطاط شد به دفتر دال
شگفت نیستگرش از سفال بود آوند که پیش همت او زر نداشت سنگ سفال
به مطبخ کرمش آسمان یکی دود است که از نهیب رکابش گرفته رنگ زگال
نوای صلصل هستیش بد ستاره گرای هنوز نامده آدم پدید از صلصال
جهان و هرچه در او صیدهای بسته ی اوست نزیبد الحق چونین خدای را زیبال
ستوده دلدل او را فره سپهرستی مخمّرستی با او اگر نسیم شمال
به پویه چهر فلک را بدم فرو پوشد چنانکه ناف سمک را بمالدی به نعال
به گام کوهنوردش ودیعه برق یمان به سم خاره شکافش نهفته باد شمال
هماره تا که جهان آفریده بارخدای بدیع پیکر او را نیافریده مثال
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ – در منقبت مظهرالعجائب اسدالله الغالب علیبن ابیطالب گوید
رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت گل سوریّ و اعتدال هوا چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسمگل خوشست وقت حریفان بادهخوار امروز
بگیر جام ز ساقی که چرخ مینایی ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق شدست ابر شبهرنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔگلگون شدست مجلس ما رشک لالهزار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز چو دوست هست چه حاجت به یادگار امروز
بتی ربود دل من که پیش اهل نظر مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل گلبن شکفته رخند بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین چون تنگ مانیگردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ که نیست همچون روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست به عیش کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار بگیر ساقیگلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به گوش دل اینمژدهام ز هاتف غیب که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیسخو پدید آمد ز آشتین خفا دست کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان به پردهداری اسلام پردهدار امروز
نمود از پس عمری که بود بیهده گرد یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
بهگرد نقطهٔ ایمانکشید بار دگر مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش کفر سترد بهگرد نقطهٔ ایمانکند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل کسی که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی گردد آفرینش را میان ذات وی و آفریدگار امروز
بهکفگرفت چو میزان عدل خادم او به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ کفر از او چو خانهٔ دین گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنجخانهٔ هستی کند بهگوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج کشتی اسلام به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
در آن مصاف که گردد سپهر دشت غزا که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال بگیر و برزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به کارست دشت چالش را حنت سلاح سپارم به مستعار امرهز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر ز من بخواه اگر باشدت بهار امروز
بمان که گاو زمین را شکته بینی شاخ همی ز سطوت کوپالگاوسار امروز
بمان که شیر فلک را دریده بینی ناف همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نبرد سزد که زلزله افتد بهکوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش که مرد کیست به میدان کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به مویه دهد پاسخت که خواهی بست ز خون نایژهٔ من به کف نگار امروز
کفن به گردن کیوان زیارهٔ برجیس که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره کند کبابگوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت به مرگ گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال کند که آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل به فرق شیران آون کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه میدانی که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منمکه زکید زمانهٔ غذار شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی که شیر جگر خاید از مهابت او شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی که پیل شکارش بدی شغالان را شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضلگردن چرخ برین بپیچانم ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند که مدحگوی تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه کاسهٔ تو به کام خاطر احباب زهر مار امروز
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ – در منقبت مولانا اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام و ستایش شاهنشاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
اسم شد مشیّد و دین گشت استوار از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای که از لطف عام اوست شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق وان آخرین طلبکه ز حقکرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق وین نغز نکته گوش خرد راست گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان کای بوده جنبشیکن و نابوده را بیار
معنی هر درخت که کاری به خاک چیست جز اینکه باش و میوهٔ پنهانکن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید با تو خطابکرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود باش این زمانکه از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین کنم از عزمت آسمان از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفتکنم مجسم و نامش نهم خزان لطفت کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست بیرون کشم چو گوهر از آن بحر بیکنار
تو عکس ذات حقی و حق عاکس است و نیست فرقی در این میان بجز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ که نقد معنی پاکست در ضمیر چون بر زبان رسد شود آن نقد کمعیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز چون قشر لفظگیرد خامست و ناگوار
لیکنگه بیان معانی ز حرف و صوت از وی طبع چاره ندارد سخنگذار
از بهر آنکه سیمکند سکه را قبول بر سیم لازمست که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی گرچه تو آفریدهیی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسانکه خط دایره در سیر همبرست با مرکزیکه دایره بر ویکند مدار
فردست کردگار تویی جفت ذات او لیکن نه آنچنانکه بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل گر هزار وصف ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت کند بیان در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرفکن هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتیکه بر سر مرحب زدی هنوز آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو کاو را ز پا فکندی و دینگشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوهایستکه آخر دهد درخت نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو یکباره ختم گردد شاهی به شهریار
شاهیکه هرچه بود ز عدلش قرار یافت غیر از دلش که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاجبخش جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر وی حلم تو سجل نسبنامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری روزیکه خاکگردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو کز وی عدوی ملک چو روبه کند فرار
هرگه که وصف تیغ تو گویمُ زبان من گردد بسان کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد دیشب که گشتم از صفت وی سخنگذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من هی آب میزدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر آرم ز بحر طبعگهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را در مجلس اتابک اعظم کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ – در منقبت هژبرالسالب اسد الله الغالب علیبن بیطالب علیه السّلام و فتح قلعه خیبر گوید
سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر بسان مرغ سحر از طرب گشودم پر
هنوز نامده سلطان یک سواره برون شدم به مشکوی جانان دو اسبه راه سپر
هنوز ناشده گرم چرا غزالهٔ چرخ برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر
به آب شسته رخش کارنامهٔ مانی به باد داده لبش بارنامهٔ آزر
تنش به نرمی خلاق اطلس وقاقم رخش به خوبی سلطان سوسن و عبهر
زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور ز عکس ساعد او فرش مشکویش مرمر
گرفتم آنکه نیارند گوهر از عمان به یک تکلم او سنگ و گل شود گوهر
گرفتم آنکه نیارند شکر از اهواز به یک تبسم او خار و خس شود شکر
گرفتم آنکه نیارند عنبر از دریا به یک تحرک زلفش گیا شود عنبر
دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر
غنوده این چو دو زنگی به سایهٔ طوبی نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ کوثر
دو سوسنش را از برگ ضیمران بالین دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر
مرا چو دید هراسان ز جایگه برخاست بدان مثابه که خیزد سپند از مجمر
چو طوق حکم خداوند بر رقاب امم دو سیمگون قلمش شد بنای من چنبر
به صدرخواست نشستم ولی بگفت سپهر نه او نه من بنشستیم هر دو بر در بر
از آن سپس چو غریبان به جایگاه غریب نظاره کردم شیب و فراز و زیر و زبر
چمانه دیدم و چنگ و چمانی و طنبور پیاله دیدم و تار و چغانه و مزهر
به طرز بیضهٔ بیضاش درکفی مینا به رنگ لوء لوء لالاش در کفی ساغر
میان این یک تابیده پرتو خورشید درون آن یک روییده لالهٔ احمر
گلوی شیشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ چنانکه گیرد خصمی گلوی خصم دگر
به نای بُلبُله ساغر فروگشاده دهن چو شیرخواره پستان مهربان مادر
ز حلقِمرغِصحرایی چو مرغِحق حقگوی فرو چکید همی قطره قطره خون جگر
بهسان مرغک آذر فروز از منقار همی به بال و پر خویش برفشاند آذر
قنینه را خفقان و پیاله را یرقان ز عکس سرخ می و رنگ بادهٔ اصفر
ز فرط خشم فروچیدم از غضب دامن چو زاهدی که نماید به باده خوار گذر
به طنزگفتمش ای خشک مغزتر دامن به طعن راندمش ای خوب چهر بد گوهر
حرام صرف بود باده خاصه بر ساده تو سادهرویی ساقی مخواه و باده مخور
به سادهرویی باکی نداری از مردم ز باده خواری شرمی نداری از داور
ز بی عفافی مانا نباشدت میسور که بگذرانی یک روز بی می و ساغر
گشاده چشم جهان بین به راه بادهگسار نهاده گوش نیوشا به لحن خنیاگر
به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان صواب دیدی بنشین وگرنه رخت ببر
مگر نگفته نبی تا به روز باز پسین خدای هردو جهان توبه را نبندد در
شراب خوردن و آسایش از وساوس نفس به از سپاس بزرگان و احتمال خطر
شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نیک به از تحمل چندین هزار بوک و مگر
شراب خوردن از آن به که در زمین امید نهال مدح نشانی و فاقه آرد بر
شراب خوردن از آن به که در سرای امیر بهغرچهیی دو سه بیپا و سر شوی همسر
نچیده میوهٔ شرم و نبرده نام حیا ندیده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر
ز تنگ چشمی هم چشم در زن در زی ز سخترویی هم دس تیشهٔ درگر
نه شُربشان بجز از ریم و پارگین و زقوم نه خوردشان بجز ازگوز وگندنا وگزر
ز هرکدام پژوهشکنی ز باب و نیا جواب ندهد جز نام مادر و خواهر
بدان صفتکه تفاخر به نام مامکند کس ار زباب پژوهش نماید از استر
به خشم گفتمش ای زشت خوی دست بدار حجاب عصمت آزادگان بخیره مدر
مخور شراب مبر نام میر و حضرت میر قفای شیر مخار و متاع طعن مخر
مگر ندانی کاندر سرای خواجه مراست چه مایه مهتر نیکو نهاد نیک سیر
همه خجسته فعال و همه درست آیین همه فرشته خصال و همه نکو مخبر
به ویژه پیرو سالار هاشمی هاشم که هست هاشم اعدا به تیغ خارا در
به زهد و پاکی دامان همال با سلمان به صدق و نیکی ایمان نظیر با بوذر
به خنده پاسخم آورد کای سپهر کمال زبان دَقّ مگشای و ز راه حق مگذر
بدان خدای کزین بحر باژگون هرشب هزار زورق سیمین نماید از اختر
بدان مشاطه که بر چهرهٔ عروس جهان فروهلد به شب تیره عنبرین چادر
به ذات احمد مرسلکهگشت هستی او ظهور دایرهٔ ممکنات را پرگر
به فر حیدر صفدر که گشت هستی او وجود سلسلهٔکاینات را مصدر
به حسن عالم سوز و به عشق عالمگیر به چشم صورت بین و به کلک صورتگر
به شوق خانه فروش و به ذوق بیطاقت به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر
به عشوههای پیاپی ز دلبر طماع به گریههای دمادم ز عاشق مضطر
به عجز اینکه بده بوسه تا فشانم جان بهکبر آنکه مکن مویه تا نیاری زار
که گر به قدح ملکزاده برگشایم لب و یا به طعن بزرگان رادکش چاکر
ولی مراست جگرخون ازین که غرچهٔ چند زبابکان همه حیز و ز ما مکان همه غر
در آستانهٔ میرند و نی عجبکاخر کند بدیشان در خاصگان میر اثر
هزار مرتبه ما نافزون شنیدستی که یار بد بود از مار بد جانگزای بتر
نه از قرآن زحل مشتری شود منحوس چو از تقارن مریخ زهرهٔ ازهر
نه گر به عضوی رنج شقا قلوس افتد به چند روز سرایت کند به عضو دگر
نه صحن مسجد یابد کثافت از سرگین نه قلب مومن گیرد کدورت از کافر
نه قیرگون شود از الفت زگال پرند نه زهرگین شود از صحبت شرنگ شکر
نه شام تاری گردد حجاب چهرهٔ روز نه ابر مظلم آید نقاب پیکر خور
نه صحنگلشنگردد ز خار وار و زبون نه آب روشن آید ز لای تار و کدر
نه تلخ گردد زاب دِرَمنه طعم دهن نه تار آید ازگرد تیره نور بصر
نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر
جواب را ز سر خشم برگشادم لب به طنزگفتمش ای سرو قد سیمین بر
سرای میر جهان و بود جهان چونان ندارد از بد و خوب و پلید و پاک گذر
رواق خواجه بود بحر و بحر بیپایان سرای میر بود رود و رود پهناور
نه رودگردد از غوطهٔگرز پلید نه بحر آید ز آمیزش براز قذر
بخنده گفت که نیکو تشبهی کردی به رود و بحر و جهانکاخ خواجه را ایدر
اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان بود هماره دانا گداز و دونپرور
وگرنه رود و نه دریا چرا چو خار و حشیش اگر نه رود و نه دریا چرا چو سنگ و گهر
در آن گزیده گرانمایگان نشست نشیب در آن گرفته سبک پایگان قرار زیر
چو این بگفت بخوشید خونم اندر تن چو این بگفت به توفید جانم اندر بر
سرو دمش نه هر آن را که در فراز مقام سرودمش نه هر آن را که در فرود مقر
از آن فراز فزاید ورا نبالت و قدر ازین فرود کم آید ورا جلالت و فر
بهکاخ خواجه که میزان دانش و هنرست ز فرط وقع بود انحطاط دانشور
نگر دو کفهٔ میزان که مایلست در آن گران به سمت نگون و سبک به سوی زبر
نه بادبان گه طوفان طیاره غرق شود گرش زمام نگیرد گرانی لنگر
در آن مکابره من تندگشته با جانان در آن محاوره من گرم گشته با دلبر
که ناگه از در پیری خمیده قد چو کمان دمان درآمد با موی شیرگون از در
قدش به هیات گفتی کمان حلاجست شمیده پنبهٔ محلوجش از کرانهٔ سر
مرا ز حالت آن پیر حالتی رو داد که پایتا سر حیرت شدم چو نقش صور
همین نه یاد نگارین شدم ز یاد برون که یاد هر دو جهانم شد از خیال بدر
سرودمش چهکسی گفت پیریم سیاح گهی چو باد شتابان به بحر وگاه ببر
به دهر دیده بسی سوک و سور و سود و زیان فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر
ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطین ز نوبه و حبش و چین و روم وکالنجر
همه بدایع ایامکرده استیفا ز هر صنایع آفاق گشته مستحضر
سرودش ز نوادر بدیعتر سخنی که نقش می نپذیرد چنان به لوح فکر
شنیده ای ز کسی در زمانه گفت بلی شنیدهام سخنی غم بر و نشاط آور
قصیدهایست موشح به صدهزار حلی چکامهایست مطرز به صدهزار غرر
ز نعت احمد مختار بینیش زینت ز مدح حیدرکرار یابیش زیور
قویم گشته بدو حسن ملت احمد سدیدگشته به دو سور مذهب جعفر
سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر
ز نقش نون خطوطش فلک کند یاره ز شکل میم حروفش فلککند پرگر
بدایتش همه در قدح گردش گردون نهایتش همه در مدح خواجهٔ قنبر
سرودمش ز کدامین کس آن چکامه؟ سرود ز بوالفضایل قاآنی آسمان هنر
بگفت این و به زانو نشست و یال فراخت ز سر نهاده کلاه از میان گشاد کمر
بدان فصاحت کاحسنت خاست از خاره به لحن دلکش برخواند این قصیده زبر
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ – در ستایش مولای متقیان امیر مؤمنان علی بن ابیطالب
بجز لب تو کزو گفت شکرین خیزد که دیده لعل کزو جوی انگبین خیزد
عجب ز سادگی سرو بوستان دارم که پیش قامت موزونت از زمین خیزد
قد تو سرو بود طرّهٔ تو مشک اگر ز سرو ماه بروید ز مشک چین خیزد
کند به دوزخ اگر جای چو تو غلمانی بهشتی از سر سودای حور عین خیزد
ز هر زمین که فتد عکس عارض تو برو قسم به جان تو یک عمر یاسمین خیزد
همه خدایپرستان سفر کنند به چین چو ترک کافر من گر بتی ز چین خیزد
«هزار بیشه هژبرم چنان نترساند که آن غزال غزلخوانم از کمین خیزد
ولی به آهوی چشمت قسم که نگریزم هزار لجه نهنگم گر ازکمین خیزد
بدا به حالت ابلیس کاو نمیدانست که گوهری چو تو از کان ماء و طین خیزد
بر آستان تو ترسم فرشته رشک برد به نالهیی که مرا از دل حزین خیزد
چو شرح گوهر اشکم دهد به جای حروف ز نوک خامه همی گوهر ثمین خیزد
به قد همچو کمانم مبین که هردم ازو چو تیر ناز صد آه دلنشین خیزد
چه قرنها گذرد تا قران زهره و ماه اثر کند که قران تو بیقرین خیزد
ز رشک نازکی و نوبهار طلعت تو طراوت و طرب از طبع فرودین خیزد
مدام از نی کلکم که رشک نیشکرست به وصف لعل تو گفتار شکرین خیزد
بدان رسیده که بر طبع خویش رشک برم کزان سفینه چسان گوهری چنین خیزد
سزد که سجده برم پیش طبع قاآنی کزو نهفته همی مدح شاه دین خیزد
علیکه گر کندش مدح طفل ابجدخوان ز آسمان و زمین بانگ آفرین خیزد
شهی که خاتم قدرت کند چو در انگشت هزار ملک سلیمانش از نگین خیزد
اگر بر ادهم گردون کند به خشم نگاه نشان داغ مه و مهرش از سرین خیزد
به روی زین جو نشیند گمان بری که مگر هزار بیشه غضنفر ز پشت زین خیزد
شبیه پیکر یکران اوست کوه گران زکوه اگر روش صرصر بزین خیزد
شها دوبینی ذات و رسول خدای نه از دو دیده که از دیدهٔ دوبین خیزد
به روز عرض سخا صد هزار گنج گهر ز آستین تو ای شاه راستین خیزد
به جای موج ز رشک کف تو بحر محیط زمان زمان عرق شرمش از جبین خیزد
به روز رزم تو هر خون که خورده در زهدان ز بیم خشم تو از چشم هر جنین خیزد
به نزد شورش رزم تو شور و غوغایی کز آسمان و زمین روز واپسین خیزد
هزار بار به نسبت از آن بود کمتر که روز معرکه از پشهیی طنین خیزد
برای آنکه ترا روز و شب سلامکنند ز جن و انس و ملایک صفیر سین خیزد
مخالفان ترا هر زمان به جای نفس ز سینه ناله برآید ز دل انین خیزد
ز من که غرق گناهم ثنای حضرت تو چنان غریب که گوهر ز پارگین خیزد
تو آن شهی که گدایان آستان ترا هزار دامن گوهر ز آستین خیزد
گدای راهنشینم ولی به همت تو یسار گنج گهربارم از یمین خیزد
شها ثناگر خود را ممان به درگه خلق که شرمسار کند جان و شرمگین خیزد
چنان به یک نظر لطف بینیازشکن که از سر دو جهان از سر یقین خیزد
هزار سال بقا باد دوستان ترا به شرط آنکه ز هر آنش صد سنین خیزد
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ – در منقبت علیبن ابیطالب صلواتلله علیه فرماید
دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب
بیدار بود خادمکی در سرای من گفتاز چهخواب مینروی دادمش جواب
کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود زین پس چو بختخواجه نخواهم شدن بهخواب
گفت ار چنین بود قلمیگیر وکاغذی بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب
تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور تأویل عشق ماحصل چارمینکتاب
روح رسول زوج بتول آیت وصول منظور حق مشیت مطلق وجود ناب
تمثال روح صورت جان معنی خرد همسال عشق شیر خدا میرکامیاب
گنج بقا ذخیرهٔ هستیکلید فیض امن جهان امان خلایق امین باب
مشکلگشای هرچه بهگیتی ز خوب و زشت روزیرسان هرچه بهگیهان ز شیخ و شاب
منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم مقصود ربز هرچه به فرقانکند خطاب
داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب
وجهالله اوست دل مبر از وی به هیچوجه بابالله اوست پامکش از وی بههیچ باب
او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب
یک لحظه پیش ازینکه نگارم مناقبش در دل نشستهبود چو خورشید بینقاب
چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت زیراکه لفظ و خامهشد اندر میان حجاب
نی نی صفات من بود اینها نه وصف او بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب
آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست زانسانکهگرمیاز شرر و مستی از شراب
این وصف آب نیستکهگویی شرر برد کاین وصفهمتراعطشافزاست چونسراب
در مدح سیل اینکه خرابیکند چرا بس مدح سیلکردی و جایی نشد خراب
لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی در پردهٔ قشور توان یافتن لباب
زیراکه از خیال رهی هست تا خرد کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب
هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب
لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب
چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب
ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش در دل ز راهگوش نیوشاکند شتاب
پس شد عیانکه سامع و قایل بود یکی کاو خودکند سؤالو هم او خود دهد جواب
باری علی چو شافع دیوان محشرست ارجو شفیع من شود اندر صف حساب
زانسانکه هست صاحب دیوان شفیع من در حضرت جناب جوانبخت مستطاب
شیخ اجل مراد ملل منشاء دول فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب
آن میر حقیرستکه درگنج معرفت یک تن نیامدست چو اوکاملالنصاب
با او هر آنکهکینه سگالد به حکم حق حالی بهگردنش رگ شریان شود طناب
داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب
قاآنیا ببندگیش جان نثارکن گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب
خواهی دعاکنیکه خدایش دهد دوکون حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب
جناب اقای قاآنی ۱۲۲۳-۱۲۷۰هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ – در تهنیت عید مولود امیرالمؤمنین علیهلسلام و مدح پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه
خیمهٔ زربفت زد بر چرخ نیلی آفتاب از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب
بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب
عنبرینموی شبارکافورگون شدعیب نیست صبح روز پیری آید از پس شام شباب
تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم خور برونآمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب
یا نهگفتی از پی صید حواصل بچگان زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب
یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
یا نه زرین عنکبوتیگرد صد سیمین مگس بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب
یا نهنگیکهربا پیکرکه از آهنگ او صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب
یا چو زرین زورقیکز صدمتش پنهان شود درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب
در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر ای مه سیمینلقا ما را بهکشتی ده شراب
محشر ارخواهی زگیسو چهرهیی بنما ازآنک محشر آنروز استکز مغرب درآید آفتاب
عیش جان در مرگ تن بینم خرابمکن ز می کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب
هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را میببوسم تا نماند در میانشان شکرآب
خاصهاین ماهرجبکز خرمی جشنی عجیب کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب
ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب
رسم این جشن نوآیینکرد شاه دینپرست آنکه چون ذاتخرد ملکش مصون از انقلاب
از برای عمر جاویدان و نام سرمدی کردکاریکش خدا بخشد ثواب اندر ثواب
راستی از شهریاران این محاسن درخورست نه محاسن را بحنا روز و شبکردن خضاب
قصرجاویدی ببایدساختن بیخاکوخشت ورنهکو آنگنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب
همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب
خاکراه بوترابست اینملککز رشک او آسمانگوید همی یا لیتنیکنت تراب
کیست دانی بوتراب آن مظهرکاملکه هست درمیان حقو باطل حکم او فصل الخطاب
اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض صورتاسماء حسنی معنی حسنالمآب
جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل شیرهٔ شور محبت شافع یومالحساب
ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس مالکهر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود رنگپرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب
نطفهیی بیمهر او صورت نبندد در رحم قطرهیی بیامر او نازل نگردد از سحاب
هیچ طاعت بیولای او نیفتد سودمند هیچ دعوت بیرضای او نگردد مستجاب
بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود سر القینا علیکرسیه ثم اناب
قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای هفتدوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب
گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست چشمعاشقکور بود و چهر جانان در حجاب
نهتوانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم اندرین ره نهدرنگم ممکنست و نهشتاب
عقلگوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش عشقگوید عقل بیگانه است آنسوتر شتاب
عقلگویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان عشقگویدگرم شدخشم بزنبرخی رکاب
داوری را از زبان عشق فالی برزدم ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب
راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب
ایکهگویی حق بهقرآن وصفاو ظاهر نگفت وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب
گرتو از هرعضو عضوی وصفگویی بیشمر یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بیحساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام مدح این اجزا ز مدحکل بود نایب مناب
با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد چونخرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب
وین به عنوان مثل بد ورنهکیگنجد به لفظ ذوق صهبا طعم شکر رنگگل بویگلاب
ذوقآنخواهیبنوشو طعمآنخواهی بچش رنگاین خواهی ببین و بویآن خواهی بیاب
گرنبد باوی خطاب حق بهظاهر باک نیست کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب
فاشترگویم رجوعلفظ ومعنی چونبهدوست در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب
ور همی بیپردهتر خواهی بگویم باک نیست اوستلفظواوستمعنیاوستفصل واوستباب
او مدادست او دواتست او بیانست او قلم اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب
این همهگفتم ولی بالله تمام افسانه بود فرقکن افسانه را از وصف ایکامل نصاب
وصفآن باشدکزاو موصوفرابتوان شناخت نه همی افسانهگفتن همچوکور از ماهتاب
وصفنور آنستکز چشمت درآید در ضمیر مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب
ایکه سیرابی خدارا وصفآب ازمن مپرس هل بجویم تشنهیی آنگه بگویم وصف آب
چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان تا نبیند چشمشان رخسار جانان بینقاب
وینکه منگویم تمام افسانهای عاشتیست تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب
دیدهباشی شاهدی چون بارقیب آید بهبزم عشقغیرت پیشه هرساعت فتد درپیچوتاب
مصلحت را صد هزار افسانهگوید با رقیب خوابشآید خودز وصلدوستگردد کامیاب
مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس زابلهانکند فهم و جاهلان دیریاب
راهتنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب
بیشازینت حدگفتن نیستورگویی خطاست ختمکن اینجا سخن والله علم بالصواب
شعرهای جناب اقای قاأنی تمام شد
جناب اقای کسایی ۳۴۱-۳۹۰هق
من درتعجبم ازجسارت این شاعر که به این عیانی واشکارا ازمناقب امام علی ع میکوید در ان زمان که همه برخلفای چهارگانه اعتقاد داشتند؟!!!
دشمنی مذهبی
هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد
زود بخروشی و گویی نه صواب است ، خطاست
بی گمان ، گفتن تو باز نماید که تو را
به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست
جناب اقای کسایی ۳۴۱-۳۹۰هق
مدح حضرت علی (ع)
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر بستود
و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟
جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار
این دین هدی را به مثل دایره ای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار
جناب اقای کسایی ۳۴۱-۳۹۰هق
سوگنامه
باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
آمد نسیم ِ سنبل با مشک و با قرنفُل آورد نامهٔ گل باد صبا به صهبا
کهسار چون زمرّد نقطه زده ز بُسَّد کز نعت او مُشَعبد حیران شده ست و شیدا
آبِ کبود بوده چون آینه زدوده صندل شده ست سوده کرده به می مُطرّا
رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا
دشت است یا سِتبرق باغ است یا خُوَرنق یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان برق از میانش تابان چون بُسّدین چلیپا
آهو همی گُرازد ، گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما
بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل دُرّاج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا
قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر نارو به نارون بر برداشتند غوغا
باغ از حریر حُلّه بر گل زده مظله مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا
گلزار با تأسف خندید بی تکلّف چون پیش تخت یوسف رخسارهٔ زلیخا
گل باز کرده دیده باران برو چکیده چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا
سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
وان ارغوان به کَشّی با صدهزار خوشّی بیجادهٔ بدخشی برتاخته به مینا
یاقوت وار لاله بربرگ لاله ژاله کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا
شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته وز جای برگسسته کرده نشاط بالا
وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا
عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا
ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته آراسته نشسته چون صورت مُهنّا
دانم که پرنگاری سیراب و آبداری چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا
گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا
هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا
کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا
دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا
میراث مصطفی را فرزند مرتضی را مقتول کربلا را تازه کنم تولّا
آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا
آن میر سربریده در خاک خوابنیده از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا
تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا
از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی
مجروح خیره گشته ایام تیره گشته بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا
بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا
تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده بی آب کرده دیده تازه شده معادا
آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد بر عترت محمد چون ترک غز و یغما
صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا
پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا
آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک ! کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا
بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا
آن زینب غریوان اندر میان دیوان آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا
مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی ! چونین نکرد مانی ، نه هیچ گبر و ترسا
آن بیوفا و غافل غره شده به باطل ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا
رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا
تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا
بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما
مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا
تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا
جناب اقای کسایی ۳۴۱-۳۹۰هق
فضل امیرالمؤنین
فهم کن گر مؤمنی فضل امیرالمؤنین
فضل حیدر ، شیر یزدان ، مرتضای پاکدین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی ، امام المتّقین
فضل زین الاصفیا ، داماد فخر انبیا
کآفریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب ، گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
آیت قربی نگه کن و آن ِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان ، ور ندانی گوش دار
لعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
لا فتی الّا علی برخوان و تفسیرش بدان
یا که گفت و یا که داند گفت جز روح الیمین ؟
آن نبی ، وز انبیا کس نی به علم او را نظر
وین ولی ، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد ، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا ، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشت
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان ، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی ، در سفینه نوح شو
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز ، روزه نگشایی به روز ،
وز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین ،
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر ، نشسته آیت الکرسی به دست
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت ، خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزید
حق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین ؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفا
یا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین ؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی ، هیچ مندیش از نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین ؟
جناب اقای وحشی بافقی وفات ۹۹۹هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ – در ستایش حضرت علی «ع»
ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی کهگر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب
به ذروهای که بود آفتاب رفعت او فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب
سواره بود و ز دنبال او فلک میگفت خوشا کسی که تو را بوسه میزند به رکاب
زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را ز نکتهای شده مکشوف سر چار کتاب
تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب
ضمیر جمله به خصم تو میشود راجع خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب
بماند از نظر رحمت خدا مأیوس به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب
ز استقامت عدل تو در صلاح امور رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب
کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب
تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر که با براق یکی بود در درنگ و شتاب
سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب
چو میرود حرکاتش ملایم است چنان که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب
سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع مرا که خاک در تست مرجع از هر باب
سری که بهر سجود در تو داده خدای بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب
دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من به هیچ باب نبندد مفتحالابواب
چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب
چو بیطلب رسد از مطبح تو روزی من چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب
به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب
به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب
رسیدهام ز تو جایی که میکند آنجا مخدرات سخن جمله بینقاب حجاب
کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب
به زمرهای سر و کار است اهل معنی را نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب
کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب
همیشه تا که به جلاب منقلب نشود ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب
مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر که طعم زهر دهد در دهان او جلاب
جناب اقای وحشی بافقی وفات ۹۹۹هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ – رد ستایش حضرت علی«ع»
تا به روی توشد برابر گل غنچه بسیار خنده زد بر گل
در گلستان ز مستی شوقت جامه را چاک زد سراسر گل
بر تنش گشته پیرهن خونین کز غمت خار کرده بستر گل
پیش روی تو آفتابی زلف زیر زلف تو سایه پرور گل
چو رخ آتشین برافروزی از خوی شرم میشود تر گل
ای خطت بر فراز گل سبزه وی رخت بر سر صنوبر گل
سوی باغ آ که سبزه نو برخاست رست از شاخههای نو پر گل
زیر پا سبزه فرش زنگاریست بر زبر چتر سایه گستر گل
تا کشد بیخبر هزاران را زیر دامان گرفته خنجر گل
غنچه تا لب نبندد از خنده ریختش زعفران به ساغر گل
نیست شبنم که بهر زینت دوخت بر کنار کلاه گوهر گل
اثر بخت سبز بین که نمود شهر سبز چمن مسخر گل
سایه بان هر طرف سلیمان وار زد ز بال هزار بر سر گل
تا رود خیل سبزه را بر سر باد را می کند تکاور گل
هست قائم مقام آتش طور بر فراز نهال اخضر گل
پی نقاشی سراچه باغ دارد اندر صدف معصفر گل
بسته یک بند کهربا به میان در چمن شد مگر قلندر گل
گشت یکدل به غنچه تا بگشود خانهٔ گنج باغ را در گل
غنچه را جام جم فتاد به دست یافت آیینهٔ سکندر گل
کرده اوراق سرخ دفتر خویش سبز کردهست جلد دفتر گل
از کششهای قطرهٔ شبنم بر ورقها کشیده مسطر گل
تا کند حرفهای رنگین درج بر وی از مدح آل حیدر گل
شاه دین مرتضا علی که شدش به هزاران زبان ثنا گر گل
بسکه در دشت خیبر از تیغش رست از گل ز خون کافر گل
گر خزان ریاض دهر شود نشود کم ز دشت خیبر گل
در کفش از غبار اشهب او مشگ دارد بنفشه عنبر گل
در بغل از خزانهٔ کف او یاسمین سیم دارد و زر گل
باد قهرش اگر بر آن باشد ندمد تا به حشر دیگر گل
ور شود فیض او بر این ماند تازه تا صبحگاه محشر گل
بود از رشح جام احسانش که به این رنگ گشت احمر گل
باشد از یاد عطر اخلاقش که بر اینگونه شد معطر گل
خلق او هست غنچهای که از او زیر دامان نهاد مجمر گل
در ازل بسته است قدرت او اندر این شیشهٔ مدور گل
گر نهد در ریاض لطفش پای دمد از ناخن غضنفر گل
حرز خود گر نساختی نامش کی شدی بر خلیل آذر گل
ای که باغ علو قدرت را چرخ نیلوفر است و اختر گل
دم ز لطفت اگر خطیب زند دمد از چوب خشک منبر گل
گر دهندش ز باغ قهرت آب بردمد همچو خار نشتر گل
گر اشارت کنی که در گلشن نبود رو گشاده دیگر گل
پیچد از بیم شحنهٔ غضبت غنچه سان خویش را به چادر گل
گر نسیم بهار احسانت سوی گلزار بگذرد بر گل
گردد از دولت حمایت تو بر سپاه خزان مظفر گل
باد قهرت اگر به خلد وزد خرمن آتشی شود هر گل
ور به دوزخ رسد نم لطفت دود گردد بنفشه اخگر گل
خشک ماند درخت گل برجای گر بگویی دگر میاور گل
گر به اژدر فسون خلق دمی آورد بار شاخ اژدر گل
گر نیاید ز جوی لطف تو آب نخل طبعم کی آورد بر گل
خیز وحشی که در دعا کوشیم زانکه بسیار شد مکرر گل
تا شود از نتیجهٔ صرصر پست و با خاک ره برابر گل
باد آزار آه خصم ترا آنچه دارد ز باد صرصر گل
جناب اقای وحشی بافقی وفات ۹۹۹هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ – در ستایش حضرت علی«ع»
شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل
تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل
در ته کاسهٔ خیری پی نقاشی باغ به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل
دوزد از رشته باران و سر سوزن برف ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل
تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل
چون فروزان نبود عرصهٔ گلزار که هست بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل
درد سر گر نشد از سردی باد سحرش آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل
پنجهٔ تاک ز سرمای سحر میلرزد لاله از بهر همین کرده فروزان منقل
از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل
گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل
مسند آرای امامت علی عالی قدر والی ملک و ملل پادشه دین و دول
باعث سلسله هستی ملک و ملکوت عالم مسألهٔ کلی ادیان و ملل
حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل
پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه گر چه بر دایرهٔ چرخ برین است زحل
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل
پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل
تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن ساربان تو به پا بستن زانوی جمل
نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل
روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال در فلک زلزله از غلغلهٔ کوس جدل
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست بال نسرین سماوی شود از واهمه شل
خاک میدان شود آمیخته با خون سران پای اسبان سبک خیز بماند به وحل
بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ که به دندان اجل نیز نگردد منحل
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون که مبادا شود این سقف مقرنس مختل
دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسئل
شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز قوت پا اگرت هست محل است محل
گرنه پای اجل از خون یلان سست شود سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل
برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل
از پی روشنی دیدهٔ اجرام کشند گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل
آنچه از واقعهٔ نوح بر آفاق گذشت ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل
ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل
آورد از اثر موجه گردون فرسای قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل
فیالمثل گر به فلک خصم براید چو نجوم سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل
برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل
داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ که از او شادی من جمله به غم گشت بدل
آه کز گردش سیاره به رخسار مرا هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول
کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت گر نشانیم نیقند برآید حنظل
منم از حرف تمنی و ترجی فارغ شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل
پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس خرقه برخرقه از آن دوختهام همچو بصل
وحشی افسانهٔ درد تو مطول سخنیست طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول
تاکند فرق که اول نبود چون آخر خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل
عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی آخرش را نتوان فرق نهاد از اول
جناب اقای وحشی بافقی وفات ۹۹۹هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ – در ستایش علی«ع»
زلف پیش پای او بر خاک میساید جبین همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین
زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست گر کند دعوی به زلفت نافهٔ آهوی چین
ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت وی لب شکر فروشت چشمهٔ ماء معین
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین
گرمی مهر تو هردم میشود در دل ز یاد تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین
بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر غمزهٔ افسونگرت چون غمزهٔ سحر آفرین
مردمان دیده از موج سرشکم بد برند آب چون در کشتی افتد بد برد کشتی نشین
شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش شاخ گل در دیده میآید چو میل آتشین
بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ میکند بلبل غزلخوانی به آواز حزین
بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط گل پریشان زین حکایت بر جبین افکنده چین
تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین
غنچه و گل اشک بلبل گر نمیکردند پاک آستین آن چرا خونین شد و دامان این
آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین
غنچه گو دلتنگ شو کو خردهای دارد به کف کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین
روح در تن میدمد باد بهاری غنچه را میرسد گویا ز طرف روضه خلدبرین
یعنی از خاک حریم روضهٔ شاه نجف گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین
حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای سرور غالب، سر مردان امیر المؤمنین
تا چرا خود را نمیبیند ز نامش سر فراز رخنهها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین
کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین
گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین
از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین
چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین
ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین
شرح احوال حجیم و صورت حال جنان سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین
ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین
درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین
سرکشان بردند سرها در گریبان عدم هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین
وقت خونریزی که سوی پیشهٔ ناوردگاه پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین
از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین
جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین
گردد از برق سنان هر سو تنور کینه گرم باشد از خون سران خاک سم اسبان عجین
بر سمند کوه پیکر تند خویان گرم جنگ همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین
بر کشی تیغ درخشان روبروی خیل خصم و ز پی آهنگ میدان جاکنی بر پشت زین
آن زمان مشکل که گردد در حریم کارزار آن نفس حاشا که ماند در فضای دشت کین
نیزه داری غیر مهر آن نیز لرزان بر سپر تیغ داری جز جبل افتاده او هم بر زمین
در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ موکشان آرند زیرش از حصار چارمین
طبع معنی آفرینت در فشانی میکند آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین
تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین
بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین
جناب اقای وحشی بافقی وفات ۹۹۹هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ – در ستایش حضرت علی «ع»
بر زمین گشتیم تا زد جسم محزون آبله وه که خوابانید ما را بی تودر خون آبله
بسکه از پهلو به پهلو گشتهام در بزم غم کرده پهلویم سراسر همچو قانون آبله
گل شد از خون دشت و دیگر راه بیرون شد نماند بسکه ما را پاره شده از قطع هامون آبله
گر نیاید بر زمین پایش ز شادی دور نیست در ره لیلی زند چون پای مجنون آبله
نسبت خود میکند گوهر به دندانش درست در کف دستش از آن دارد صدف چون آبله
زلف مشکینت که ازهر سو دلی شد بستهاش چیست هندویی که آوردهست بیرون آبله
کی کند باطل مرا دل گرمیی کز مهر اوست گر فسون خوان را شود لبها ز افسون آبله
وه چه بخت است اینکه گر جام شراب آرم به دست میشود بر دست من از بخت وارون آبله
از رکاب زر بکش پا در گذرگاه سلوک پای سالک را در این راه است گلگون آبله
راه جنت کی تواند یافت آن دونی که شد پای او در جستجوی دنیی دون آبله
یافت ره در روضه آن کو در ره شاه نجف کرد پای او ز سیر کوه و هامون آبله
سرور غالب امیرالمؤمنین حیدر که شد در طریق جستجویش پای گردون آبله
رفت مدتها که پا بر خاک نتواند نهاد در ره او پای انجم نیست جیحون آبله
یک شرار از قاف قهرش در دل دریا فتاد جوش زد چندانکه از وی شد گهر چون آبله
بسکه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خویش شد کف دست صدف از در مکنون آبله
ای خوش آن روزی که خود را افکنم در روضهاش همچو مجنون کرده پا در بر مجنون آبله
خیز تا راه دعا پوییم وحشی زانکه شد پای طبع ما ز جست و جوی مضمون آبله
تا درین گلزار ایام بهاران شاخ گل آورد از غنچه نورسته بیرون آبله
آنکه چون گل نیست خندان از نسیم حب او باد او را غنچه دل غرق خون چون آبله
جناب اقای وحشی بافقی وفات ۹۹۹هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ – در ستایش علی«ع»
دلم دارد به چین کاکلش سد گونه حیرانی به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی
ز ما سد جان نمیگیری که دشنامی دهی ز آن لب به سودای سبکروحان مکن چندین گرانجانی
چوکان در سینه دارم رخنهها از تیغ بدخویی ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی
به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی
بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل ولی بی تیغ جانان بر نمیآید به آسانی
فغان کز آتش غم استخوانم گشت خاکستر نماند آنهم که میکردم سگش را برگ مهمانی
منم زان یوسف گل پیرهن نومید افتاده حزین در گوشهٔ بیت الحزن چون پیر کنعانی
ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی
بهار و هرکسی با لاله رخساری به گلزاری من و داغ دل و کنج فراق و سد پشیمانی
به روی لاله در صحرا غزالان در قدح نوشی به بوی غنچه در گلشن هزاران در غزلخوانی
حریم دشت گشت از سبزهٔ ترکان فیروزه چمن گردید از گلنار پر یاقوت رمانی
ز گل گلهای آتشناک سر بر زد ز هر جانب عیان شد باغ را داغی که بر دل بود پنهانی
ادیم خاک عطر آمیز گردید از سهیل گل حریم و بوستان گشت از چراغ لاله نورانی
نفیر ناله بلبل بلند آوازه شد هر سو به تخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی
سر پیوسته دارد با عصا در بوستان نرگس مگر بر درگه گل نصب کردندش به دربانی
نمیدانم که پیک باد صبحی از کجا آمد که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی
مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی
امام انس و جن ، شاه ولایت ، سرور غالب که می زیبد گدای آستانش را سلیمانی
اگر در بیشهٔ گردن ز صیت عدل او باشد اسد در هم دراند ثور را چون گاو قربانی
نسیمی کز حریم روضهاش آید عجب نبود اگر بخشد به طفلان نباتی روح حیوانی
ز راح روح بخش مهر او خصم است بیبهره بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی
به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی
دل سخت عدو خون میشود از تاب شمشیرش شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی
اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر درست/p>
کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی
عجب نبود که دارد گرگ پاس گلهاش چون سگ اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی
به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را دواند بر سر خصم سیهدل رخش جولانی
نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی
شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خوانی
به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را که خود را بینظیر عصر داند در سخندانی
نیم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشانی
به ملک نظم بعضی میکنند از خسروی دعوی که شعر شاعران کهنه را سازند دیوانی
سراسر دزد ناشاعر تمامی پیش خود برپا برابر مونس خاطر پس سر دشمن جانی
جمادی چند اما کوه دانش پیش خود هر یک نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالانی
که در دم بر تو خوانند از طریق خود پسندیها چو مضمونی ز نظم خود بر آن سنگین دلان خوانی
ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی
از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی
که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی
دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی
ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی که از عریان تنی میلرزد از باد زمستانی
خوش آن کو بر در دونان نریزد آبروی خود به کنج فقر اگر جانش برون آید ز بی نانی
زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه که در عرض شکایاتم حکایت گشت طولانی
الاهی تا مه نوکشتی خود را نگون بیند درین دریا که از توفان دورش نوح شد فانی
خسی کز بهر مهرت در کناری میکشد خود را چو کشتی باد سرگردان در این دریای توفانی
جناب اقای وحشی بافقی وفات ۹۹۹هق
در ستایش حضرت علی «ع»
نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست
نه هر عقلی کند این راه را طی نه هر دانش به این مقصد برد پی
نه هرکس در مقام «لی مع الله» به خلوتخانهٔ وحدت برد راه
نه هر کو بر فراز منبر آید «سلونی» گفتن از وی در خور آید
«سلونی » گفتن از ذاتیست در خور که شهر علم احمد را بود در
چو گردد شه نهانی خلوت آرای نه هرکس را در آن خلوت بود جای
چو صحبت با حبیب افتد نهانی نه هرکس راست راز همزبانی
چو راه گنج خاصان را نمایند نه بر هرکس که آید در گشایند
چو احمد را تجلی رهنمون شد نه هر کس را بود روشن که چون شد
کس از یک نور باید با محمد که روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبی نقش نگینش سراید «لوکشف» نطق یقینش
جهان را طی کند چندی و چونی کلاهش را طراز آید « سلونی »
به تاج «انما» گردد سرافراز بدین افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش کنند از «انما» رایت بلندش
ملک بر خوان او باشد مگس ران بود چرخش بجای سبزی خوان
جهان مهمانسرا، او میهمانش طفیل آفرینش گرد خوانش
علی عالیالشان مقصد کل به ذیلش جمله را دست توسل
جبین آرای شاهان خاک راهش حریم قدس روز بارگاهش
ولایش « عروهالوثقی» جهان را بدو نازش زمین و آسمان را
ز پیشانیش نور وادی طور جبین و روی او « نور علی نور»
دو انگشتش در خیبر چنان کند که پشت دست حیرت آسمان کند
سرانگشت ار سوی بالا فشاندی حصار آسمان را در نشاندی
یقین او ز گرد ظن و شک پاک گمانش برتر از اوهام و ادراک
رکاب دلدل او طوقی از نور که گردن را بدان زیور دهد حور
دو نوک تیغ او پرکار داری ز خطش دور ایمان را حصاری
دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور دوبینان را ازو چشم دوبین کور
شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت برای چشم شرک و شک دو انگشت
سر تیغش به حفظ گنج اسلام دهانی اژدهایی لشکر آشام
چو لای نفی نوک ذوالفقارش به گیتی نفی کفر و شرک کارش
سر شمشیر او در صفدری داد زلای «لافتی الاعلی » یاد
کلامش نایب وحی الاهی گواه این سخن مه تا به ماهی
لغت فهم زبان هر سخن سنج طلسم آرای راز نقد هر گنج
وجودش زاولین دم تا به آخر مبرا از کبایر و ز صغایر
تعالی اله زهی ذات مطهر که آمد نفس او نفس پیمبر
دو نهر فیض از یک قلزم جود دو شاخ رحمت از یک اصل موجود
به عینه همچو یک نور و دو دیده که آن را چشم کوته بین دو دیده
دویی در اسم اما یک مسما دوبین عاری ز فکر آن معما
پس این شاهد که بودند از دویی دور که احمد خواند با خویشش ز یک نور
گر این یک نور بر رخ پرده بستی جهان جاوید در ظلمت نشستی
نخستین نخل باغ ذوالجلالی بدو خرم ریاض لایزالی
ز اصل و فرع او عالم پدیدار یکی گل شد یکی برگ و یکی بار
ورای آفرینش مایهٔ او نموده هر چه جزوی سایهٔ او
کمال عقل تا اینجا برد پی سخن کاینجا رسانیدم کنم طی
جناب اقای هلالی جغتایی وفات ۹۳۶هجری قمری
قطعهٔ شمارهٔ ۸
محمد عربی آبروی هر دو سراست کسی که خاک درش نیست خاک بر سر او
شنیدهام که تکلم نمود همچو مسیح بدین حدیث لب روحپرور او
که من مدینهٔ علمم، علی درست مرا عجب خجسته حدیثیست! من سگ در او
بخش ۶ – در منقبت حضرت شاه اولیا علیهالسلام
در دریای سرمدست علی جانشین محمدست علی
اسدالله سرور غالب شاه مردان علی ابوطالب
هر که با شیر حق زند پنجه شنجهٔ خوشتن کند رنجه
ساقی شیرگیر سرمستان زیر دستش همه زبردستان
در کف انگشت او کلیدی بود در خیبر به آن کلید گشود
وز سر ذوالفقار آن فیاض رشتهٔ کفر را شده مقراض
تا نجف به هر گوهرش صدفست ریگ صحرای او در نجفست
زیب این گلشن از جمال علیست گل این باغ رنگ آل علیست
بود عمزاده رسول خدا چون رسول از خدا نبود جدا
چون دو کس ابن عم یکدگرند چون دو فرزند کان ز یک پدرند
پدران در نسب برابر هم پسران در حسب برابر هم
گه سر خصم را جدا کرده گه سر خویش را فدا کرده
هر شهی وقت بزم زر بخشد شاه ما روز رزم سر بخشد
کرم خلق بخشش درمست گر کسی سر فدا کند کرمست
همه سرها فدای او بادا همه شاهان گدای او بادا
جناب اقای ناصرخسرو ۳۹۴-۴۸۱هجری قمری
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳
بهار دل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی
دلم زو نگار است و علم اسپرم
چنین واجب آید بهار علی
بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن
دل ناصبی را به خار علی
از امت سزای بزرگی و فخر
کسی نیست جز دوستدار علی
ازیرا کز ابلیس ایمن شده است دل شیعت اندر حصار علی
علی از تبار رسول است و نیست مگر شیعت حق تبار علی
به صد سال اگر مدح گوید کسی نگوید یکی از هزار علی
به مردی و علم و به زهد و سخا بنازم بدین هر چهار علی
ازیرا که پشتم ز منت به شکر گران است در زیر بار علی
شعار و دثارم ز دین است و علم هم این بد شعار و دثار علی
تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو نهای آگه از پود و تار علی
محل علی گر بدانی همی بیندیشی از کار و بار علی
مکن خویشتن مار بر من که نیست تو را طاقت زهر مار علی
به بیدانشی هر خسی را همی چرا آری اندر شمار علی؟
علی شیر نر بود لیکن نبود مگر حربگه مرغزار علی
نبودی در این سهمگن مرغزار مگر عمرو و عنتر شکار علی
یکی اژدها بود در چنگ شیر به دست علی ذوالفقار علی
سه لشکر شکن بود با ذوالفقار یمین علی با یسار علی
سران را درافگند سر زیر پای سر تیغ جوشن گذار علی
نبود از همه خلق جز جبرئیل به حرب حنین نیزهدار علی
به روز هزاهز یکی کوه بود شکیبا، دل بردبار علی
چو روباه شد شیر جنگی چو دید قوی خنجر شیرخوار علی
همی رشک برد از زن خویش مرد گه حملهٔ مردوار علی
گر از غارت دیو ترسی همی درآمدت باید به غار علی
به غار علی در نشد کس مگر به دستوری کاردار علی
ز علم است غار علی، سنگ نیست نشاید به سنگ افتخار علی
نبینی به غار اندرون یکسره سرای و ضیاع و عقار علی
نبارد مگر ز ابر تاویل قطر بر اشجار و بر کشت زار علی
نبود اختیار علی سیم و زر که دین بود و علم و اختیار علی
شریعت کجا یافت نصرت مگر ز بازوی خنجر گزار علی؟
ز کفار مکه نبود ایچ کس به دل ناشده سوکوار علی
سر از خس برون کرد نارست هیچ کس اندر همه روزگار علی
همیشه ز هر عیب پاکیزه بود زبان و دو دست و ازار علی
گزین و بهین زنان جهان کجا بود جز در کنار علی؟
حسین و حسن یادگار رسول نبودند جز یادگار علی
بیامد به حرب جمل عایشه بر ابلیس زی کارزار علی
بریده شد ابلیس را دست و پای چو بانگ آمد از گیرودار علی
از آتش نیابند زنهار کس چو نایند در زینهار علی
که افگند نام از بزرگان حرب مگر خنجر نامدار علی؟
به بدر و احد هم به خیبر نبود مگر جستن حرب کار علی
پس آنک او به بنگاه میپخت دیگ به هنگام خور بود یار علی
شتربان و فراش با دیگپز نبودند جز پیشکار علی
سواری که دعوی کند در سخن بیا، گو، من اینک سوار علی
اگر ناصبی گوش دارد زمن نکو حجت خوشگوار علی
به حجت به خرطومش اندر کشم علیرغم او من مهار علی
وگر سر بتابد به بیدانشی ز علم خوش بیکنار علی
نیاید به دشت قیامت مگر سیه روی و سر پرغبار علی
جناب اقای ناصرخسرو ۳۹۴-۴۸۱هجری قمری
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳
پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی نایدش از خلق شرم و نه خجلی
یک هنرستش که عیب او ببرد آنکه زوالی است فعلش و بدلی
صبر کنم با جهان ازانکه همی کار نیاید نکو به تنگ دلی
از تو جهان رنج خویش چون گسلد چون تو ازو طمع خود نمیگسلی؟
از پی نان آبروی خویش مبر آب بکار آیدت کز آب و گلی
گرچه گلی تو چو آبروی بود تو نه گلی بل طری و تازه گلی
گرت نباید بد و بلا و خلل عادت کن بی بدی و بی خللی
گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی
فعل علی و محمد ار نکنی خیره چه گوئی محمدی و علی؟
جلدی و مردی همی پدید کنی تنگ دل و غمگنی و بیعملی
تا چو شبه گیسوان فرو نهلد کیرهد ای خواجه کل ز ننگ کلی
چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟ باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
غافلی اندر نماز و چشم به در، پیش شه از بیم دست در بغلی
پست نشستی تو و ز بیخردی نیستی آگه که در ره اجلی
آتش و چیز حرام هر دو یکی است خالد گفت از محمد النحلی
آتش بیشک به جانت در نشلد چون تو به چیز حرام در نشلی
از قبل خشک ریش با همگان روز و شب اندر خصومت و جدلی
سیم نباشدت اگر برون نکنی مال یتیم از کف وصی و ولی
بیعسل و روغن است نانت و خوان تا نستانی جهود را عسلی
بانگ به ابر اندرون و خانه تهی تو به مثل مردمی نهای، دهلی
نه ز خداوند توبه جوئی و نه هیچ بخواهی ز بندگان بحلی
وای تو گر وعدهٔ خدای حق است، ای عصی، و نیست این جهان ازلی
جناب اقای ملاهادی سبزواری۱۲۱۲-۱۲۸۹هق
با غیر علی کیم سرو برگ بود
جز نور علی نیست اگر درک بود
گویند دم مرگ توان دید او را
ای کاش که هر دمم دم مرگ بود
جناب اقای محتشم کاشانی ۹۰۵-۹۹۶هق
شمارهٔ ۶ – در منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)
السلام ای عالم اسرار ربالعالمین وارث علم پیمبر فارس میدان دین
السلام ای بارگاهت خلقرا دارالسلام آستان رویت بطرف آستین روحالامین
السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین
السلام ای آهن دیوار تیغت آمده قبلهٔ اسلام را از چارحد حصن حصین
السلام ای نایب پیغمبر آخر زمان مقتدای اولین و پیشوای آخرین
شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر ناصر حق غالب مطلق امیرالمؤمنین
ملک دین را پادشاه از نصب سلطان رسل مصطفی را جانشین از نص قرآن مبین
بازوی عونت رسولالله را رکن ظفر رشتهٔ مهرت رجالالله را حبلالمتین
هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین
بوترابت تا لقب گردیده دارد آسمان چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک زمین
چون سگ کویت نهد پا بر زمین در راه او گستراند پردههای چشم خود آهوی چین
مایهٔ تخمیر آدم گشت نور پاک تو ورنه کی میبست صورت امتزاج ماء و طین
آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین
چون یدالهی که ابن عم رسولالله بود ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین
آن یدالله را که ابن عم رسولالله بود
گر کسی همتاش باشد هم رسولالله بود
ای به جز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس پیشکاران بساط قرب را افکنده پس
فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس
چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس
گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس
ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس
همتت لعل و زمرد در کنار سائلان آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس
خادمان صد گنج میبخشند اگر از مخزنت خازنان ز اندیشه جودت نمیگویند بس
آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس
روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس
بار هستی بر شتر بندد عماریدار تو دل تپد در کالبد روئینتنان را چون جرس
از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس
از سپاه خود مظفروار فردآئی برون وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس
حملهآور چون شوی بر لشگر اعدا شود حاملان عرش را نظارهٔ حربت هوس
بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو وز زبردستی رسد ضربت ز فارس برفرس
لافتی الا علی گویند اهل روزگار
ساکنان آسمان لاسیف الاذوالفقار
ای که پیغمبر مقام از عرش برتر یافته ز آستانت آسمان معراج دیگر یافته
هم به لطفت از مقام قاب و قوسین از خدا مصطفی اسرار سبحانالذی دریافته
هم به بویت از گلستان ماوحی هر نفس شاه با اوحی مشام جان معطر یافته
چرخ کز عین سرافرازی رکاب کرده چشم چشم خود را چشمهٔ خورشید انور یافته
مه که بر رخ دیده از نعل سم رخشت نشان تا ابد اقبال خود را سکه بر زر یافته
نعل شبرنگت که خورشید سپهر دولت است چرخ از آن روی زمین را غرق زیور یافته
نزد شهر علم از نزدیک علامالغیوب چون رسیده جبرئیل از ره تو را در یافته
نخل پیوندت که مثمر گشته از باغ نبی بهر نسبت گوهر شبیر و شبر یافته
حامل افلاک رحمآورده بر گاور زمین بر سر دشمن تو را چون حملهآور یافته
طایر قدرت گه پرواز گوی چرخ را گوی چوگان خوردهای از باد شهپر یافته
آن که زیر پای موری رفته در راهت نمرد دایه از جاه سلیمانی فزونتر یافته
آن که بیمزد از برایت بوده یک ساعت به کار کشور اجرا عظیما را مسخر یافته
کاسهٔ چوبین گدائی هر که پیشت داشته از کف دریای خاصت کشتی زر یافته
وه چه قدر است نور درگهت را پایهوار دست قدرت با گل آدم مخمر یافته
نور معبودی و آب و گل ظهورت را سبب
ز آسمان میآمدی میبود اگر آدم عرب
ای وجود اقدست روح روان مصطفی مصطفی معبود را جانان تو جان مصطفی
گر نبوت هم نصیبت داد ایزد چون گذشت بعد بلغ انت منی از زبان مصطفی
بر سپهر دولت آن نجمی که روشن گشته است صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفی
در ریاض عصمت آن نخلی که از پیوند توست میوههای جنت اندر بوستان مصطفی
شمسهٔ دین را درون حجره چون دارد مقام از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفی
ای تو شهر علم را در آن که در عالم نکرد سجده در پایت نبوسید آستان مصطفی
سایهٔ تیغت که پهلو میزند در ساق عرش ز افتاب فتنه آمد سایبان مصطفی
داد از فرعون دعوای الوهیت نشان جز تو هر کس شد مکین اندر مکان مصطفی
گر نباشد حرمت شان نبوت در میان فرق نتوان کرد شانت را ز شان مصطفی
من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو آن چنانم من که حسان در زمان مصطفی
این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت هست نام علی در خاندان مصطفی
با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی
گوشهٔ چشمی فکن سویم به بینائی که داد نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی
جانم از اقلیم آسایش غریب آوارهایست رحم بر جان غریبم کن به جان مصطفی
تا دم آخر به سوی توست شاها روی من
وای جان من اگر آن دم نه بینی روی من
ای سلام حق ثنایت یا امیرالمؤمنین وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالمؤمنین
در رکوع انگشتری دادی به سایل گشته است مهر منشور سخایت یا امیرالمؤمنین
صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد کوس سر بخشی ورایت یا امیرالمؤمنین
گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز بوده رازی با خدایت یا امیرالمؤمنین
دامن گردون شود پرزر اگر تابد از او گوشهٔ ظل عطایت یا امیرالمؤمنین
راست چون صبح دم روشن شود راه صواب رایت افرازد چو رایت یا امیرالمؤمنین
روز رزم افکند در سرپنجهٔ خورشید رای پنجهٔ ماه لوایت یا امیرالمؤمنین
صدره را از پایهٔ خود انتهای اوج داد رفعت بیمنتهایت یا امیرالمؤمنین
گه به چشم وهم میپوشد لباش اشتباه عرش تا فرش سرایت یا امیرالمؤمنین
گه به حکم ظن ستون عرش را دارد بپا بارگاه کبریایت یا امیرالمؤمنین
چون به امرت برنگردد مهر از مغرب که هست گردش گردون برایت یا امیرالمؤمنین
یافت از دست و لایت فتح بر فتح دیگر دست در حبل ولایت یا امیرالمؤمنین
جان در آن حالت که از تن میبرد پیوند هست آرزومند لقایت یا امیرالمؤمنین
گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند انس و جان کانجاست جایت یا امیرالمؤمنین
حقشناسان گر به دست آرند معیار تو را
حد فوق ما سوی دانند مقدار تو را
ای که دیوان قضا قائم به دیوان شماست تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست
گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم پنجهٔ خورشید را مطلع گریبان شماست
آن ستون کز پشتی او قایمند ارکان عرش در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست
این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل گردش از چوگان قدرت گوی میدان شماست
خوان وزیرا که قسمت بر دو عالم کردهاند مایهٔ آن مانده یک ریزه از خوان شماست
اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست
بندهٔ پیرست کیوان کز کمال محرمی از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست
عقل اول کز طفیلش میرسد لوح و قلم پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست
هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین نیک چون روی رجوع او به دیوان شماست
من مریض درد عصیانم که درمانم توئی دردمند این چنین محتاج درمان شماست
صد شکایت دارم از گردون اما یکی بر زبانم نیست چون چشمم به احسان شماست
گر درین دور فلک شهری گدای محتشم محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست
دین من شاها به ذات توست ایمان داشتن
وین به دوران چنین کفر است پنهان داشتن
ای تو را جای دگر در عالم معنی مقام درگهت را قبلهایم و روضهات را کعبهٔ نام
پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام
ما برین در زایران کعبهٔ اصلیم و هست حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام
گر یکی مانع نباشد گویم این بیتالحرم نیست در حرمت سر موئی کم از بیتالحرام
گر به قدر اجر بخشی دوستان را منزلت باشد از تمکین سراسر عرصهٔ دارالسلام
ور ز اعدا منتقم باشی به مقداری که بود ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام
اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام
گر گشائی از شفاعت بر گنهکاران دری بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام
خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام
در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام
دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین میتوانی داد در تایید حق نظم نظام
بس که صیاد زمان دام بلا گسترده است یک زمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام
راست گویم هست از دست مخالف در عراق بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام
اهل کفر از آتش بغض عداوت پختهاند از برای خفت اسلام صد سودای خام
داوری پیش تو میآرند زیشان اهل دین
یاوری کن مؤمنان رایا امیرالمؤمنین
جناب اقای محتشم کاشانی ۹۰۵-۹۹۶هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ – در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب
خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین که جز به مدح شه نخل برنیاری دم
به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم
برات خویش به مهر دهندهای برسان که در رکوع به خواهنده میدهد خاتم
حیات جو زدم زندهای که میآید ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم
به صدق شو سگ آن آستان که محترمند سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
به دانکه در کتب آسمانی آمده است ابوالحسن همهجا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر که میدود چو زر سکهدار در عالم
جناب اقای محتشم کاشانی ۹۰۵-۹۹۶هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ – تجدید مطلع
من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم به مدح یکه سوار قلم رو آدم
من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم
من و رساندن صیت ثنا ز غرفهٔ ماه به آفتاب فلک چاکر فرشتهٔ حشم
ولی خالق اکبر علی عالی قدر که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم
علیم علم لدنی کزو ورای نبی همین یگانه خداوند اعلم است علم
امین گنج الهی که راز خلوت غیب تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم
محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز نداده دست بهم هست پیش او ملهم
شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس دهند دست معیشت به هم رمض و اصم
و گر اراده کند فصل را مبه این نوع کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم
دل حقیر نوازش که جلوهگاه خداست چو کعبهایست که از عرش اعظم است اعظم
ز فرش چون ننهد پا به عرش بتشکنی که بختش از بردوش نبی دهد سلم
به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم
به جنب چشمهٔ فیضش سر تفاخر خویش به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم
چه او که دیده امینی که در حریم وصال میان سر خدا و نبی بود محرم
پس از رسول به از وی گلی نداد برون قدیم گلبن گل بار بوستان قدم
در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم
قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا ز فتنه زائی افعال زاده ملجم
دو در یک صدفش را نمونه بودندی به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام
به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم
ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا به بلبلان گلستان منقبت چه نعم
علیالخصوص به سر خیل منقبت گویان که ریختی در جنت بها ز نوک قلم
فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح که بود روضهٔ آمل ازو ریاض ارم
به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع چو داد سلسلهٔ هفت بند دست بهم
اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی برای او صلهها شد ز کلک غیب رقم
به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم
به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم
ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم
در انتظار نشستم به ساحل امید که موج کی زند از بحر من محیط کرم
کی از ریاض امل سر برآورد نخلی کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم
رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت برات جایزه شاه عرب به شاه عجم
سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم
مجاهدی که ز تهدید او بدیدهٔ کشند غبار راه عباد صمد عبید صنم
شهی که خادم شرعند در عساکر او ز مهتران امم تا به کهتران خدم
ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد چو لاله در گذر باد جام در کف جم
ز بیم شحنهٔ ناموس او عیان نشود ز سادگی نرسد تا بس که روی درم
ز دست از شفق آتش بساز خود زهره که داده زان عملش اجتناب شاه قسم
سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم
دل و کفش گه ایثار در موافقتاند دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم
سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر ز آتش حسد آید به جوش خون به قم
مه سر علم او کند چو پنجه دراز به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم
عمود خاره شکن گر کند بلند شود ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم
خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل شود ستون سپر و دست و بازوی رستم
مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم
به خیمهگاه سپاهش زمین کند پیدا لکاشف از کشش بیحد طناب خیم
سگ درش نبود گر به مردمی مامور به زهر چشم کند آب زهره ضیغم
فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم رود گزندگی از طبع افعی ارقم
ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم
فلک به باطن و ظاهر نمیتواند یافت دو شهسوار چنین در قصیده عالم
جهان به معنی و صورت نمیتواند جست دو شاه بیت چنین در قصیدهٔ عالم
عجبتر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم
فلک سئوال کنانست ازین تواضع و نیست جز این مقاله جواب شه ستاره حشم
بدر که شاه ولایت بود چرا نزند پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم
مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم
کزو به روضهٔ رضوان رسم چه مرده به جان وزین بلجهٔ احسان رسم چه تشنه بیم
یگانه پادشها یک گداست در عهدت که رفع پستی خود کرده از علو همم
ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز به سجدهٔ ملکان پشت خود برای شکم
برون نرفته برای طمع ز کشور شاه اگر به ملک خودش خوانده فیالمثل حاتم
کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه که روبراه نیاز آر یا به راه عدم
همان به حالت خویش است و بینیازی را شعار و شیوهٔ خود کرده از جمیع شیم
هان به وقت همت مدد نمیطلبد ز اقویای جهان در میان لشگر غم
اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا که جز ز پادشه خود شود رهین کرم
چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم
قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم
چو محتشم شده نامش اگر مسمی را به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم
همیشه تا ز پی بردن متاع بقا کند فنا بره دست برد پا محکم
برای پاس بقای تو از کمند دعا دو دست او به قفا بسته باد مستحکم
جناب اقای محتشم کاشانی ۹۰۵-۹۹۶هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ – در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب
ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام
چهرهات افروخته ماه درخشان را عذار جلوهات آموخته کبک خرامان را خرام
کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام
طوبی از قدت پیاپی میکند رفتار کسب طوطی از لعلت دمادم میکند گفتار وام
گل به بویت گرچه میباشد نمیباشد بسی مه به رویت گرچه میماند نمیماند تمام
گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام
کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام
شاه خوبانی چو جولان میکنی بر پشت زین ماه تابانی چو طالع میشوی از طرف بام
صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام
یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام
روضه دیدم چو جنت از وی برده فیض چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام
بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی چون سواد دیده مردم به عین احترام
مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات ناهی دلخستها زان شربت عناب فام
غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بیسبب هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام
خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین بانگ بر من زد که ای در نکتهدانی ناتمام
هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام
خود نمیگوئی که خواهد بود ای ناقص خرد جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام
سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام
حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام
ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام
فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقهای در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام
قاتل عنتر که بر یکران چه میگردد سوار میفرستد خصم را سوی عدم در نیم گام
خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را خوانده چون کیوان غلام خویش به درش کرده نام
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام
بان عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهفالانام
از تقدم در امور مؤمنان نعمالامیر وز تقدس در صلوه قدسیان نعمالامام
آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام
وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام
آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم از زمین خیزد که سبحانالذی یحییالعظام
سهمه فی قوسه کالطیر فی برجالسما سیفه فی کفه کالبرق فی جوفالغمام
پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام
گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی میگرفت آیینهٔ اسلام را زنگ ظلام
ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام
ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ بارگاهت میشود از شش جهه دارالسلام
وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک هست قصر احترامت ثانی بیتالحرام
گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس توسن گردن کش گردون نمیگردید رام
ور نکردی پایهٔ عونت مدد افلاک را این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام
آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی قطرهای از لجه قدر تو با وی انضمام
بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام
از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام
ای مقالت مثل ما قالالنبی خیرالمقال وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام
من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو خاصه با این شعر بیپرگار و نظم بینظام
سویت این ابیات سست آورده و شرمندهام ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام
لیک میخواهم به یمن مدحتت پیدا شود در کلام محتشم ایشان گردون احتشام
زور شعر کاتبی سوز کلام آذری گرمی انفاس کاشی حدثابن حسام
صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام
حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام
یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام
زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف وز شراب سلسبیلم جرعهای ریزی به کام
مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم اختیار اختصار و ابتدای اختتام
تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام
روز احباب تو نورانی الی یومالحساب روز اعدای تو ظلمانی الی یومالقیام
جناب اقای محتشم کاشانی ۹۰۵-۹۹۶هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ – در مدح و منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب علیهالسلام
باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک میزند نوبت من ادر که البرد هلک
باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه میدواند به حدود از دمه چون دود برگ
باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار میفرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک
برف طراحی باغ از رشحات نمکین آن چنان کرده که میبارد از اشجار نمک
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل دست و پا میزند از واهمه در آب اردک
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک
یخ زجاجی شده از برد که میباید اگر خردسالی کندش ضبط برای عینک
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق به گرانی که گر آید ز سر آب به تک
برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک
شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا به صد افسون نشود دود ز آهک منفک
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک
دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند خیمهپوشان خزان را ز بساتین یک یک
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک
به مقر خود از آسیب هوا گردد باز مهرهای کاتش داروش جهاند ز تفک
روبهی را که شود پشت به جمعیت موی ذره گرم شود بر سر شیران شیرک
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن حرف امید بهار از ورق بستان حک
کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف پوستین میکشد آن روز به زیر کپنک
مجمعی ساخته وز قهقهه انداختهاند هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک
نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی از ریاض چمن شوکت مولی به کمک
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک پادشاه طبقات به شر و جن و ملک
حجهالله علی الخلق علی متعال که در آئینه شک شد به خدائی مدرک
آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک
آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد آسمان طبل ظفر کوفت که النصره لک
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک
گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه امر جاری نسقش تیر قدر را بیلک
او خدا نیست ولی در رخ او وجهالله میتوان یافت چو خطهای خفی از عینک
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست با کمال ازلی عیسی مریم کودک
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح فکند سیم کواکب فلک اندر قلک
ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک
در زمان سبق عالم و آدم بوده حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک
پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک
پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان در کمان خانه کند چله نشینی ناوک
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک
رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور تا به حدیست که بیمدر که گردد مدرک
داندت بیبصری همسر اغیار که او تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک
از درت کی به در غیر رود هرکه کند فهم لذات جنان درک عقوبات درک
بک فی دایرهالارض و ما حادیها طرق سالکها فی کنف الله سلک
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک
پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد لقد استعصم والله به واستمسک
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک
به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند در فلک باد عماریکش او دوش ملک
جناب اقای محتشم کاشانی ۹۰۵-۹۹۶هق
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ – در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب
خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین که جز به مدح شه نخل برنیاری دم
به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم
برات خویش به مهر دهندهای برسان که در رکوع به خواهنده میدهد خاتم
حیات جو زدم زندهای که میآید ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم
به صدق شو سگ آن آستان که محترمند سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
به دانکه در کتب آسمانی آمده است ابوالحسن همهجا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر که میدود چو زر سکهدار در عالم
جناب اقای محتشم کاشانی ۹۰۵-۹۹۶هق
شمارهٔ ۵
سگ علی ولی حیرتی که همچو نصیر
نبود در دل او جز محبت مولا
به دوستی علی رفت و بهر تاریخش
شفاعت علی آمد ز عالم بالا
جناب اقای محتشم کاشانی ۹۰۵-۹۹۶هق
شمارهٔ ۹ – مثنوی در مرگ حیرتی شاعر
ای دل سخن از شه نجف کن
مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را
بگذار حدیث این و آن را
تا رشحهای از سحاب غفران شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل کز بحر گنه رسی به ساحل
سر نه به ره اطاعت او تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد اقلیم سخن به حیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی در منقبت علی عالی
لیکن به هوای نفس یک چند در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش که لعل بتان به کام بودش
با این همه از عتاب معبود ایمن به شفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم عیش همه شد به دل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم به دست بیرنج تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم تاریخ نگفته برد خوابم
در واقعه دیدمش پیاده نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که به ذات او عدالت ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود با طالع سعد و بخت مسعود
در سایهٔ چتر پادشاهی جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه به سوی مولوی شاه میکرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم به سوی خود خواند وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست تسکین ده بیقراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را تشریف و عطا دهند او را
آن گه بر شه به رسم معهود تشخیص به سجدهٔ امر فرمود
چون سجده به خاک پای شه کرد برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود هم تاج نجات بر سرش بود
من دیده ز خواب چون گشادم در فکر حساب این فتادم
در قول شه و وفات ملا یک سال نبود زیر و بالا
از بهر شفاعت علی مرد جان هم به شفاعت علی برد
شاید که خرد خرد به جانی این نکته که گفته نکته دانی
جنت به بها نمیدهد دوست اما به بهانه شیوهٔ اوست
رحمت چو کند بهانهجوئی کافیست ز بنده یک نکوئی
نیکو مثلی زد آن سخن رس کز آدمی است یک هنر بس
یارب به علی و طاعت او کز مائدهٔ شفاعت او
محروم مساز محتشم را تقصیر مکن ازو کرم را
کان دلشده هم گدای این کوست مداح علی و عترت اوست
پایان اشعارمحتشم
جناب اقای اقبال لاهوری تولد۱۸۷۳میلادی
در شرح اسرار اسمای علی مرتضی
مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایه ی ایمان علی
از ولای دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام
نرگسم وارفته ی نظاره ام
در خیابانش چو بو آواره ام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست می اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئینه ام می توان دیدن نوا در سینه ام
از رخ او فال پیغمبر گرفت ملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دین مبین فرموده اش کائنات آئین پذیر از دوده اش
مرسل حق کرد نامش بوتراب حق «یدالله» خواند در ام الکتاب
هر که دانای رموز زندگیست سر اسمای علی داند که چیست
خاک تاریکی که نام او تن است عقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازو چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تیغ دو رو دارد بدست رهروان را دل برین رهزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ او حق روشن است بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری است گوهرش را آبرو خودداری است
هر که در آفاق گردد بوتراب باز گرداند ز مغرب آفتاب
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه خیبر است دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهی یداللهی کند از یداللهی شهنشاهی کند
ذات او دروازه ی شهر علوم زیر فرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش تا می روشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیست خاک را اب شو که این مردانگیست
سنگ شو ای همچو گل نازک بدن تا شوی بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کن آدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نه دیوار و دری خشت از خاک تو بندد دیگری
ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ جام تو فریادی بیداد سنگ
ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟ سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟
در عمل پوشیده مضمون حیات لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شو شعله در بر کن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن هست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پخته کار با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان می شود جنگ آزما با آسمان
بر کند بنیاد موجودات را می دهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را برهم زند چرخ نیلی فام را برهم زند
می کند از قوت خود آشکار روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست همچو مردان جانسپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم زور خود را از مهمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوشست چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست
ممکنات قوت مردان کار گردد از مشکل پسندی آشکار
حربه ی دون همتان کین است و بس زندگی را این یک آئین است و بس
زندگانی قوت پیداستی اصل او از ذوق استیلاستی
عفو بیجا سردی خون حیات سکته ئی در بیت موزون حیات
هر که در قعر مذلت مانده است ناتوانی را قناعت خوانده است
ناتوانی زندگی را رهزن است بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهی است شیرش از بهر ذمائم فربهی است
هوشیار ای صاحب عقل سلیم در کمینها می نشیند این غنیم
گر خردمندی فریب او مخود مثل حر با هر زمان رنگش دگر
شکل او اهل نظر نشناختند پرده ها بر روی او انداختند
گاه او را رحم و نرمی پرده دار گاه می پوشد ردای انکسار
گاه او مستور در مجبوری است گاه پنهان در ته معذوری است
چهره در شکل تن آسانی نمود دل ز دست صاحب قوت ربود
با توانائی صداقت توأم است گر خود آگاهی همین جام جم است
زندگی کشت است و حاصل قوتست شرح رمز حق و باطل قوتست
مدعی گر مایه دار از قوت است دعوی او بی نیاز از حجت است
باطل از قوت پذیرد شان حق خویش را حق داند از بطلان حق
از کن او زهر کوثر می شود خیر را گوید شری ، شر می شود
ای ز آداب امانت بیخبر از دو عالم خویش را بهتر شمر
از رموز زندگی آگاه شو ظالم و جاهل ز غیر الله شو
چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند گر نبینی راه حق بر من بخند
جناب اقای فیض کاشانی ۱۰۰۷-۱۰۹۰هق
غزل شمارهٔ ۸۵۸
اگر کنی تو بجان طاعت خدای علی
شود ز یمن اطاعت تو را خدای ولی
نبی شدن نشود زانکه شد نبودت ختم
ولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علی
عبادت از سر اخلاص کن ریا مگذار بپوش جامهٔ تقوی چه مصطفی چه علی
نماز را چه بخلوت کنی چنان میکن که در حضور جماعت کنی مکن دغلی
گناهی ار بکنی زود توبه کن واره بکوش زنگ گنه در شفاف دل نهلی
اگر شکسته شوی از گنه کنی اقرار ترا خدای ببخشد بزعم معتزلی
چه اقتدا به نبیی و علی و آل کنی شود دل تو منور بنور لم یزلی
دلت چه گشت منور بکش شراب طهور ز ساغر «وسقاهم» ز بادهٔ ازلی
شوی چه مست از آن باده روی یار نکو بکوش فیض که این شیوه راز کف ننهی
جناب اقای فیض کاشانی ۱۰۰۷-۱۰۹۰هق
رباعی شمارهٔ ۴۶
مهرت سرشته حق در آب و گل من
جا کرده چه جان بتن در آب و گل من
از مهر علی و مهر اولاد علی است
محصول دو عالم من و حاصل من
جناب اقای فیض کاشانی ۱۰۰۷-۱۰۹۰هق
رباعی شمارهٔ ۳۹
از نور نبی واقف این راه شدیم
وز مهر علی عارف الله شدیم
چون پیروی نبی و آلش کردیم
ز اسرار حقایق همه آگاه شدیم
جناب اقای فیض کاشانی ۱۰۰۷-۱۰۹۰هق
غزل شمارهٔ ۶۶
سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب
فاش ببین که دعا روی خدا در اولیا بهر جمال کبریا آئینه صفا طلب
گفت خدا که اولیا روی من و ره منند هر چه خواهی از خدا بر در اولیا طلب
سرور اولیا نبیست و زپس مصطفی علی است خدمت مصطفی کن و همت مرتضی طلب
پیروی رسول حق دوستی حق آورد پیروی رسول کن دوستی خدا طلب
چشم بصیرتت بخود نور پذیر کی شود نور بصیرت دل از صاحب انّما طلب
شرع سفینهٔ نجات آل رسول ناخدات ساکن این سفینه شو دامن ناخدا طلب
دل بدمم بگوش هوش میفکنند این سروش معرفت ار طلب کنی از برکات ما طلب
خستهٔ جهل را بگوی خیز و بیا بجست جوی از برما شفا بجو از دم ما دعا طلب
مفلس بینوا بیا از در ما بجوا نوا صاحب مدعا بیا از در ما دوا طلب
چند زپست همتی فرش شوی برین زمین روی بروی عرش کن راه سوی سما طلب
چیست سما سمای غیب ممکلت بری زعیب جای بقای جاودان سعی کن آن بقا طلب
نیست خوشی در این سرا کیست بجز غم و عنا عیش در این سرا مجو عیش در آن سرا طلب
راحت و امن و عافیت گر طلبی درین جهان زهد و قنوع پیشه کن مملکت رضا طلب
هست طلب بحق سبب گر بسزا بود طلب هر چه طلب کنی چو فیض یاوه مگو بجا طلب
امام خمینی۱۲۸۱-۱۳۶۷هجری خورشیدی
علی (ع)
فارغ از هر دو جهانم، به گل روی علی
از خُم دوست جوانم، به خَم موی علی
طی کنم عرصه ملک و ملکوت از پی دوست
یاد آرم به خرابات، چو ابروی علی
این متن با استفاده از نرم افزارساغرنوشته شده است
والسلام محمد نوری صفا